آنچه میخوانید حاصل تجربهای شخصی است؛ تجربه شبهایی که پشت میکروفون «برنامه» مینشینم، خطها یکییکی باز میشوند و من میمانم و صدای مردمی که نه سخنور سیاسیاند و نه تحلیلگر، بلکه شهروندانی عادیاند با زندگیهایی زخمخورده.
بسیاری از آنها در پشت صحنه همان پرسش را تکرار میکنند: «تو که با مردم در تماسی، واقعاً وضعیت ایران چطور است؟» و فقط تماسگیرندگان نیستند؛ بسیاری از همکاران من نیز از پریشانی عمیقی سخن میگویند که زندگی روزمره را فرا گرفته است.
این متن تلاشی است برای پاسخدادن به این پرسش؛ پاسخی مبتنی بر آنچه در آمار ثبت نمیشود اما در صدای مردم موج میزند.
یک ایران صدای شما را میشنود
هر شب، تماسها یک حس مشترک دارند؛ «خستهایم… واقعاً خستهایم.» این خستگی نشانه ناتوانی نیست؛ نتیجه تهیشدن زندگی از معناست. مردم میگویند صبح با امید بیدار نمیشوند؛ با اضطراب بیدار میشوند. اضطرابی که ریشه در این پرسشها دارد که امروز قیمتها چقدر بالا رفته؟ امروز کدام کالا از سفره حذف شده؟ امروز کدام درد، جسمی یا روانی، باز خود را نشان میدهد؟ در روایت مردم، زندگی دیگر یک مسیر طبیعی نیست؛ به مبارزهای روزانه برای بقا تبدیل شده است.
مردم همیشه از قیمتها سخن میگویند، اما اصل ماجرا «قیمت» نیست؛ «تحقیر» است. ویدیوهایی که برای ایراناینترنشنال ارسال میشود، تصویری بیواسطه از این تحقیر است. مادری میگوید یک ماه است فرزندش شیر نخورده چون «شیر شده کالای لوکس». پدری میگوید: «گوشت برای ما خاطره شده.» جوانی میگوید: «ماست هم دیگر نمیخریم.» اینها فقط جملات توصیفی نیستند؛ نشانه فروپاشی یک استاندارد حداقلی زیستاند. در چنین شرایطی، «گرانی» واژه دقیقی نیست؛ تحقیر حداقلهای زندگی است.
تماسها معمولاً حول سه محور میچرخد: قیمتها، حقوقها و هزینههای زندگی. میان این سه، شکافی دیده میشود که هر روز عمیقتر میشود. قیمتها پیوسته بالا میروند، حقوقها سالهاست ثابت ماندهاند و هزینهها از توان مردم عبور کرده است. یک تماسگیرنده ساده اما دقیق میگوید: «این سهتا شده مثل سه خط موازی؛ هرچی جلوتر میریم از هم دورتر میشن.»
آنچه از دل تماسها بیرون میآید فقط بحران مالی نیست؛ بحران روانی نیز هست. مردم از بیخوابی، اضطراب، سردرد، افسردگی، ترس از آینده و «حس گیرکردن» میگویند. بسیاری توان مراجعه به پزشک ندارند و مصرف داروهای اعصاب و روان افزایش یافته است. جملهای که یکی از مخاطبان گفت اینجا مینویسم و قطعاً همانطور که در ذهن من مانده در ذهن شما هم میماند: «ما مریضیم، ولی پول نداریم بفهمیم مریضیم.» این فقط بحران سلامت روان نیست؛ بحران بیپناهی و دیدهنشدن است.
در تماسها، جامعهای تصویر میشود که میان انتظار و کنش معلق مانده؛ برخی میگویند «مردم منفعل شدهاند»، برخی دیگر میگویند «مشکل این است که همیشه منتظر یک منجی بودیم». هر دو روایت بخشی از واقعیتاند. جامعهای که هم خسته است و هم امیدوار، هم ناراضی است و هم محتاط، هم خشمگین است و هم درگیر روزمره. این تعلیق، یکی از ریشههای بحران است.
در نهایت، آنچه بیش از همه شنیده میشود، «تحقیر» است؛ تحقیر زیست روزمره. وقتی خانوادهای توان خرید ابتداییترین مواد غذایی را ندارد، وقتی «ماست» و «شیر» از سبد مصرف حذف میشود و بقا جای زیستن را میگیرد، سقوط فقط اقتصادی نیست؛ انسانی است. اینجاست که بحران، نام دقیقتری پیدا میکند: بحران کرامت انسانی.
در دل این تاریکی، روزنهای روشن باقی مانده؛ میل به روایتکردن. مردمی که تماس میگیرند، روایت میکنند تا دیده شوند، تا شنیده شوند. همین میل، نشانه آن است که جامعه هنوز از درون فروپاشیده نیست.
جامعهای که زیست عادی از آن گرفته شده، تا چه زمانی میتواند در این وضعیت بماند، بیآنکه تغییری بنیادین در ساختار اقتصادی و سیاسی رخ دهد؟
تازهترین قسمت «برنامه» با موضوع گرانی کالاهای اساسی و چالشهای زندگی عادی در ایران پخش شد. از مخاطبان خواستیم مشاهدات خود را درباره افزایش قیمت ارزاق عمومی با ما در میان بگذارند؛ همان روایاتی که هر شب آینه زندگی میلیونها ایرانی است.
«برنامه با کامبیز حسینی» دوشنبه تا پنجشنبه ساعت ۱۱ شب بهوقت تهران از ایراناینترنشنال پخش میشود.