جمهوری اسلامی بعد از جنگ ۱۲ روزه با اسرائیل همان کاری را کرد که هر دیکتاتوری شکستخوردهای در تاریخ انجام داده است؛ شکست را بهعنوان پیروزی فروخت؛ نه به این دلیل که باور دارد، بلکه چون میداند اگر واقعیت برملا شود، مشروعیتش در درون و نزد اندک هواداران باقی ماندهاش فرو میریزد.
ماشین پروپاگاندا در این نظام مثل قلب در بدن است؛ اگر از حرکت بایستد، کل سیستم از هم میپاشد.
هانا آرنت در تحلیل نظامهای توتالیتر مینویسد: «دروغ در این رژیمها نه وسیلهای گذرا، بلکه شرط ادامه حیات است.»
جمهوری اسلامی نیز همین مسیر را میرود. برای فهم این رفتار، باید آن را در متن سنت دیکتاتوریها دید؛ همگی یک اصل را درک کردهاند که مردم اگر شکست را باور کنند، دیگر فرمانبردار نمیمانند. پس باید پیروزی خیالی خلق شود.
سه اصل پروپاگاندا در دیکتاتوریها
۱. سانسور حقیقت: دفن واقعیت در تاریکی
واقعیت جنگ ۱۲ روزه روشن است: اسرائیل توانست سخت افزار و نیروی انسانی دستگاه هستهای و موشکی جمهوری اسلامی را هدف قرار دهد، از فرماندهی گرفته تا پایگاههای موشکی و در پایان با همراهی ایالات متحده حلقههای اصلی برنامه تسلیحاتی اتمی را.
اما در روایت رسمی تهران همه این ضربات ناپدید شدند. این همان منطق سانسور است: نابودی حقیقت پیش از آنکه به آگاهی عمومی برسد.
حتی وقتی این حقیقت عیان میشود، بخشی از آن را باید پنهان کرد و بخشی دیگر را با دروغ درآمیخت تا اصل واقعیت زیر سوال برود.
در دیکتاتوریها سانسور شدیدترین شکل ممکن را به خود میگیرند. آلمان نازی وقتی در استالینگراد محاصره شد، رسانههای رایش تا آخرین لحظه از «پیشرویهای موفق» نوشتند.
در شوروی استالین هم شکستهای اولیه مقابل آلمان بهعنوان «عقبنشینیهای تاکتیکی» بازنمایی شدند.
جمهوری اسلامی دقیقا همان الگو را تکرار میکند: خاموش کردن حقیقت با فریاد «پیروزی».
حالا این دیکتاتوری شکل مذهبی هم به خود میگیرد و مسیر شهادت را در راستای «پیروزی همیشگی» تعریف میکند و اینجاست که میگویند در اوج شکست اما جمهوری اسلامی باخت نمیدهد!
۲. ساخت تصویر جعلی: نمایش قدرتی که وجود ندارد
اصل دوم خلق تئاتر قدرت است. دیکتاتوریها برای بقا نیاز دارند همیشه صحنهای پر از هیجان بسازند: رژهها، پرتاب موشکها، فیلمهای مونتاژی. این نه فقط تبلیغ نظامی، بلکه یک آیین جمعی است.
امیل دورکیم، جامعهشناس فرانسوی، میگوید آیینها کارکردشان ایجاد انسجام اجتماعی است.
رژیمها از همین منطق بهره میبرند: تماشای موشکهای شلیکشده، هوادار را به «پیروزی» متصل میکند، حتی اگر واقعیت میدان چیز دیگری باشد.
صدام حسین بعد از عقبنشینی از کویت همین کار را کرد. او شکست تحقیرآمیزش را با رژههای عظیم و سخنرانیهای پرشور به «مقاومت تاریخی» بدل کرد.
شوروی هم بعد از خروج مفتضحانه از افغانستان در سال ۱۹۸۹، فیلمها و گزارشهایی منتشر کرد که این فاجعه را «ماموریت موفق برادرانه» معرفی میکرد.
جمهوری اسلامی هم با موشکپرانی و شعارهای توخالی همان مسیر را میرود.
در اینجا نمیتوان منکر تخریب گسترده زیرساختهای غیرنظامی و کشته شدن چندین شهروند غیرنظامی اسرائیل با موشکهای جمهوری اسلامی شد؛ موشکهایی که از چند لایه گنبد و محافظ ضد موشک عبور کردند.
اما نکته اصلی آنجاست که هیچگاه اسرائیل و متحدانش ادعای مقابله ۱۰۰ درصدی پدافندی نداشتند و نگرانی آنها دقیقا همین بود و هست.
اما وقتی جمهوری اسلامی تا مدتها حتی جرات معرفی کردن فرمانده ستاد جنگ (فرمانده قرارگاه خاتم الانبیا) را نداشت، وقتی حتی نتوانست یک خط و خراش به یک نظامی اسرائیلی بیندازد، باید هم دروغ سرنگونی اف۳۵ و دستگیری خلبانان آنان را تعریف کند.
۳. تکرار بیپایان دروغ: جعل حافظه جمعی
اصل سوم، تکرار آنقدر زیاد تا دروغ به حقیقت بدل شود. کره شمالی هنوز جنگ کره در دهه ۵۰ میلادی را «پیروزی تاریخی بر امپریالیسم آمریکا» مینامد و این دروغ در کتابهای درسی تکرار میشود تا نسلهای تازه باور کنند.
هارولد لاسول، نظریهپرداز علوم ارتباطات، این را «اثر چکشی» نامید: تکرار بیوقفه یک پیام، ذهن را مجبور به تسلیم میکند.
جمهوری اسلامی نیز بارها کلمه «پیروزی» را بر زبان میآورد تا حافظه جمعی هوادارانش تسخیر شود.
این درست در بزرگترین شکست اطلاعاتی نظام اسلامی حاکم بر ایران است؛ جایی که جاسوسان موساد بهراحتی عملیاتهای شناسایی را انجام دادند، کشتن فرماندهان ارشد سپاه را هدایت کردند، حمله به سامانههای موشکی را به اجرا درآوردند و آسمان ایران را به کریدورهای آزاد برای هواپیماهای اسرائیل بدل کردند.
چرا دیکتاتورها به پیروزی خیالی معتاد میشوند؟
از منظر جامعهشناسی سیاسی، دیکتاتوریها مشروعیتشان را نه از رضایت مردم، بلکه از بازنمایی قدرت مطلق میگیرند. اگر تصویر شکست در ذهن جامعه بنشیند، ستون روانی حکومت فرو میپاشد.
ماکس وبر مشروعیت را بر سه پایه تعریف میکند: سنت، کاریزما و عقلانیت قانونی.
دیکتاتوریها، مثل جمهوری اسلامی، از هیچیک بهطور واقعی برخوردار نیستند. آنها فقط با تصویر «قدرت شکستناپذیر» زندهاند. به همین دلیل است که شکست در جنگ ۱۲ روزه را نمیتوانند بپذیرند؛ زیرا آن تصویر را خرد میکند.
تاریخ نشان داده دیکتاتورها در این نقطه به یک چرخه اعتیادآور میافتند: هر شکست تازه نیازمند یک «پیروزی خیالی» تازه است.
نازیها تا آخرین روز برلین ویرانشده از «پیروزی نهایی» میدانستند. شوروی تا زمان فروپاشی خود، از افغانستان بهعنوان موفقیت یاد میکرد. صدام حسین شکستهای پیاپیاش را «حماسه مقاومت» مینامید.
جمهوری اسلامی هم با همین مسیر میخواهد شکست ۱۲ روزه را به «فتح الفتوح» بدل کند.
پروپاگاندا؛ مسکن موقت، نه درمان
از منظر تاریخی، پروپاگاندا میتواند سقوط را عقب بیندازد، اما آن را متوقف نمیکند.
جامعهشناسانی مثل پییر بوردیو بر این باورند که واقعیتهای مادی دیر یا زود روایتهای نمادین را در هم میشکنند. وقتی اقتصاد فرو بریزد، وقتی تابوتها به خانهها برسند، وقتی جامعه جهانی واقعیت را ببیند، دیگر هیچ نمایش تبلیغاتی کارگر نخواهد بود.
این همان اتفاقی بود که برای شوروی رخ داد: تبلیغات پرشکوه در نهایت نتوانست فروپاشی را متوقف کند.
عراق صدام هم با همه نمایشهایش، پس از کویت در چشم مردمش یک قدرت ورشکسته بود.
امروز جمهوری اسلامی در همان مسیر حرکت میکند. پیروزی خیالی در جنگ ۱۲ روزه ممکن است چند صباحی هواداران را آرام کند، اما شکاف میان واقعیت و روایت هر روز عمیقتر میشود.
جمعبندی: پایان ماشین دروغ
پروپاگاندای جمهوری اسلامی در جنگ ۱۲ روزه نه ابتکار تازهای است و نه نشانه قدرت. این همان مکانیسم مرگ دیکتاتوریها است.
ماشین دروغ میکوشد شکست را دفن کند، تصویر جعلی از قدرت بسازد و دروغ را تا سر حد باور تکرار کند. اما تاریخ نشان داده این سه اصل تنها میتوانند مرگ را به تاخیر بیندازند، نه اینکه از آن جلوگیری کنند.
جمهوری اسلامی در جنگ ۱۲ روزه پیروز نشد. واقعیت آن جنگ، شکستی آشکار بود. و درست در همین نقطه است که سرنوشت همه دیکتاتوریها روشن میشود: وقتی حقیقت دیر یا زود به سطح میآید، هیچ پروپاگاندایی قادر به نجات نظام نیست.
جمهوری اسلامی میتواند هزار بار «پیروزی» تکرار کند، اما واقعیت جنگ ۱۲ روزه چیزی جز شکست تحقیرآمیز نیست.
این نمایش شاید چند صباحی هواداران را آرام کند، اما همانطور که تاریخ نشان داده، هیچ دیکتاتوری نتوانسته در درازمدت بر پایه پیروزی خیالی زنده بماند.
وقتی جامعه بفهمد حقیقت را دزدیدهاند، وقتی دروغهای مداوم به پوچی برسد، فروپاشی نه یک احتمال، بلکه یک ضرورت میشود.
دیکتاتور همیشه میتواند صحنه بسازد، اما نمیتواند برای همیشه چشم مردم را بر واقعیت ببندد و آن روز پایان ماشین پروپاگاندای جمهوری اسلامی خواهد بود.
شاهین مدرس، کارشناس روابط بینالملل و تحلیلگر مطالعات امنیتی درباره اظهارات یک نماینده مجلس درباره آزمایش موشک قارهپیما میگوید: «جمهوری اسلامی در سالهای اخیر، برنامه موشکی خود را زیر پوشش فعالیتهای فضایی پیش برده است. آزمایش موشکهای قارهپیما میتواند خطری جدی برای اروپا و در صورت تایید برد و مختصات آنها، تهدیدی بالقوه علیه آمریکا باشد.»
او افزود: «در ماههای اخیر، چارچوب کلی رفتار جامعه جهانی با جمهوری اسلامی تغییر کرده و چنین اقداماتی تنها خطر یک جنگ دیگر را برای مردم ایران به همراه دارد. در واقع، جمهوری اسلامی با تکیه بر اهرمهای نظامی در تلاش است بقای خود را تضمین کند.»
ویکتور چا، استاد روابط بینالملل و پژوهشگر ارشد مرکز ایست-وست، در نشستی که چندی پیش در این مرکز در هاوایی برگزار شد، گفت حملات اخیر آمریکا به تأسیسات هستهای ایران میتواند پیامدهای غیرمنتظرهای برای روابط واشینگتن و پیونگیانگ داشته باشد.
ایالات متحده در ماه خرداد سال جاری سه مرکز اصلی هستهای ایران را هدف قرار داد؛ اقدامی که همزمان با تشدید تنشها در جنگ حکومت ایران و اسرائیل صورت گرفت. به گفته چا، نحوه برداشت کره شمالی از این حملات میتواند تعیینکننده رفتار آینده این کشور در قبال آمریکا باشد. او هشدار داد: «بازدارندگی تنها به نگاه بازدارنده بستگی ندارد، بلکه به درک طرف مقابل نیز مربوط است.»
چا افزود که کره شمالی ممکن است این حملات را نشانهای بداند مبنی بر اینکه داشتن سلاح هستهای تنها راه تضمین بقای رژیم است. او یادآور شد پیونگیانگ پیشتر هم بر این باور بوده که حملات آمریکا به عراق و افغانستان به دلیل فقدان تسلیحات هستهای در این کشورها انجام شد.
این کارشناس همچنین به ظهور بلوک غیررسمی موسوم به «کرینک» شامل چین، روسیه، ایران و کره شمالی اشاره کرد که همکاریهای نظامی و اقتصادیشان پس از جنگ اوکراین تقویت شده است. به گفته او، روابط مسکو و پیونگیانگ که ابتدا ماهیتی صرفاً معاملاتی داشت، اکنون به سطحی استراتژیک رسیده و حتی روسیه کره شمالی را «همپیمان جنگی» خود در اروپا خوانده است.
چا نتیجه گرفت: «در حالی که حملات آمریکا شاید برنامه هستهای ایران را به عقب انداخته باشد، بهای آن این است که کره شمالی بیش از گذشته به مسیر هستهای پایبند شده است. این حملات برای پیونگیانگ اثباتی زنده است که باید این مسیر را ادامه دهد.»
حجاب اجباری در ایران، فراتر از یک قانون ساده است؛ این پدیده، ابزاری پیچیده برای کنترل بدن زنان است که با هدف محدود کردن ذهن، هویت و احساسات آنها به کار گرفته میشود. بدن زن در این سازوکار، نه تنها وسیلهای برای نظارت سیستمی، بلکه نمادی از هنجارها و ارزشهای ایدئولوژیک حاکم است.
به این ترتیب، حجاب اجباری همزمان یک عمل اجتماعی، یک ابزار سیاسی و یک تجربه عمیقاً روانی است که در تار و پود زندگی زنان در جامعه ما نفوذ کرده است.
این اجبار، زنان را از حق بنیادین انتخاب، استقلال و عاملیت محروم میکند و به مرور زمان به شکلی از خشونت روانی درونیشده تبدیل میشود.
تحت این فشارها، زن مجبور است بخشهایی از هویت، بدن و احساسات خود را پنهان کند و خود را با هنجارهای تحمیلی هماهنگ سازد؛ فرآیندی که شکاف عمیقی میان من واقعی و من آرمانیِ تحمیل شده ایجاد میکند و پیامدهای روانی گستردهای به همراه دارد.
قتل مهسا امینی، نمادی تلخ از این فشارها و خشونتهای سیستماتیک بود. این واقعه، نه تنها یک تراژدی فردی، بلکه زخمی جمعی را آشکار ساخت؛ زخمی که زنان دهههاست آن را تجربه کردهاند: از دست دادن اختیار بر بدن، تجربه شرم و محدودیت، و مواجهه با موانع رفتاری، فکری و هیجانی.
بررسی روانشناختی این اجبار، بهویژه در سالگرد مهسا، فرصتی برای درک عمیقتر تاثیرات روانی و اجتماعی حجاب اجباری بر زنان و همزمان برجسته کردن اهمیت مقاومت و نافرمانی آنان است.
اجبار، سلب حق انتخاب و گسست هویتی
سلامت روان هر فرد بر سه پایه اصلی بنا شده است: حق انتخاب، استقلال فردی و حق تصمیمگیری درباره زندگی و بدن خود.
حجاب اجباری با نفی این مولفهها، مانند استعمار روانی عمل میکند؛ زنان نه بهعنوان سوژههای آزاد، بلکه بهعنوان ابزاری برای بازتولید یک ایدئولوژی تعریف میشوند. این اجبار، بهویژه وقتی با تهدید، تحقیر و مجازات همراه باشد، یکی از شدیدترین اشکال خشونت روانی است که در لایههای عمیق شخصیت فرد نفوذ میکند.
بدن، اولین ابزار تجربه برای ساختار هویت و آیینهای از فردیت محسوب میشود. حجاب اجباری با تحمیل پوشش خاص، بدن زن را به ابزاری برای بازتولید هنجارهای ایدئولوژیک تبدیل میکند. این تحمیل تنها به لباس محدود نمیشود، بلکه سرکوب در تمامی ابعاد زندگی ادامه مییابد: محدودیت در رفتار، در ابراز افکار و در بیان هیجانات.
این تجربه مداومِ انکارِ هویت و اجبار به تطبیق با ارزشهای تحمیلی، حس مالکیت روانی بر بدن و زندگی را مختل میکند. نتیجه این فرآیند، ایجاد احساس بیگانگی، تقویت اضطراب و کاهش تدریجی حس خود و عاملیت است. سلب حق انتخاب و کنترل بر بدن، فرآیندی یکپارچه از گسست هویتی و خشونت روانی درونیشده را رقم میزند که پیامدهای آن در تمام ابعاد روانی، اجتماعی و فردی زنان نمود پیدا میکند.
شرم و خشونت درونیشده
حجاب اجباری تنها یک اجبار بیرونی نیست، بلکه فرآیندی است که به مرور زمان به شکل خشونت درونیشده در روان زنان تثبیت میشود. این خشونت در قالب شرم تجربه میشود و دو بعد دارد: شرم فردی و شرم اجتماعی.
شرم فردی زمانی شکل میگیرد که زن احساس کند بخشی از هویت و بدنش غیرقابل قبول است یا با معیارهای جمعی و ایدئولوژیک مطابقت ندارد. او به تدریج میآموزد که احساسات و خواستههای طبیعیاش پذیرفته نیست و بنابراین خود را محدود و سانسور میکند. این تجربه مداوم، موجب اضطراب، کاهش عزت نفس و حس بیقدرتی میشود و بخشی از ساختار روانی او را اشغال میکند.
شرم اجتماعی زمانی ایجاد میشود که زن تحت نظارت مستقیم یا غیرمستقیم جامعه، خانواده و نهادهای فرهنگی احساس کند ارزش و اعتبارش در گرو رعایت پوشش و هنجارهای تحمیلی است. هرگونه تخطی، حتی کوچک، میتواند با سرزنش، تحقیر یا برچسب منفی اجتماعی مواجه شود. این فشار اجتماعی باعث میشود زن دائماً خود را نظاره کند و رفتار، گفتار و حتی افکارش را با معیارهای جمعی تطبیق دهد، گویی همیشه در معرض داوری دیگران قرار دارد.
تداخل این دو نوع شرم، فرایند درونیسازی محدودیتها را تقویت میکند. زن نه تنها از بیرون تحت فشار است، بلکه این فشار را درون خود پذیرفته و به شکل یک خودسانسوری دائمی تجربه میکند. نتیجه، کاهش آزادیهای روانی و اجتماعی و کاهش استقلال فردی و اجتماعی است.
شکاف هویتی، سوگ و تروما
نظام سیاسی-فرهنگی از زن میخواهد مطابق تصویر خاصی از زن خوب رفتار کند؛ تصویری که اغلب با خواستهها و نیازهای روانی او در تضاد است. این فاصله میان من واقعی و من آرمانی تحمیلی نوعی گسست هویتی ایجاد میکند که به احساس پوچی، بیمعنایی و حتی اضطراب و افسردگی منجر میشود.
اما این تجربه تنها فردی نیست؛ بلکه به سطح جمعی و تاریخی نیز تسری مییابد. نسلهای مختلف زنان در طی دهه ها، تجربهای مشترک از فقدان و سوگ اجتماعی دارند: سوگ از دست دادن آزادی، از دست دادن عاملیت بر بدن و از دست دادن حق انتخاب. این سوگ مستمر، به دلیل فشارهای ساختاری و سرکوب مداوم، تبدیل به تروما یا زخم روانی مزمن میشود که زنان جامعه آن را تجربه میکنند.
مرگ مهسا امینی نمونهای بارز از این زخم روانی بود و همزمان محرکی برای همبستگی و مقاومت جمعی شد. جنبش «زن، زندگی، آزادی» تلاش کرد سوگ و زخم مشترک را به کنش اعتراضی و آفریننده تبدیل کند؛ این جنبش نشان داد که حتی عمیقترین تجربههای خشونت میتوانند به نقطهای برای بازسازی هویت، بازیابی عاملیت و تقویت قدرت جمعی زنان بدل شوند.
مقاومت و نافرمانی زنان
با وجود فشارهای ساختاری و فرهنگی، زنان جامعه طی دهههای گذشته نشان دادهاند که سکوت نکرده و به اشکال مختلف مقاومت کردهاند. این نافرمانی هم جنبه فردی دارد و هم جمعی، و از اعتراضات روزمره تا جنبشهای گسترده اجتماعی را شامل میشود.
مقاومت فردی معمولاً در رفتارهای روزمره مشاهده میشود: انتخاب پوششهای شخصی تا حدی مطلوب، شکل ابراز احساسات، یا نحوه تعامل با محیط. این نافرمانی، تلاشی برای حفظ هویت و من واقعی در مواجهه با فشارهای من آرمانی تحمیلی است. هر اقدامی، هرچند کوچک، نشاندهنده بازپسگیری بخشی از کنترل بر بدن و روان است و به کاهش احساس درماندگی و افزایش اعتماد به نفس کمک میکند.
مقاومت جمعی جلوهای آشکار از بازخوانی سوگ-فقدان و زخم روانی است. جنبشهایی مانند «زن، زندگی، آزادی» نمونه بارزی از تبدیل سوگ و خشونت نمادین به کنش جمعی و سیاسی هستند. در این جنبش، زنان با کنار هم قرار گرفتن و اقدام جمعی، قدرت فردی و جمعی خود را بازشناسی میکنند و پیامدهای روانشناختی خشونت را به بستری برای تغییر اجتماعی تبدیل میکنند.
نافرمانی زنان، علاوه بر بازسازی هویت، تأثیرات روانی گستردهای دارد: کاهش حس درماندگی، افزایش احساس کنترل بر زندگی، بازسازی عزت نفس و ایجاد حس تعلق و همبستگی اجتماعی. این مقاومت همچنین نشان میدهد که میل به آزادی و اصالت انسانی، حتی در مواجهه با شدیدترین اشکال خشونت نمادین، قابل خاموش شدن نیست.
نتیجه گیری و راهکار پیش رو
مقاومت زنان نشان داد که اگرچه این زخمها بخشی از آسیبها و تجربههای روانی بود، اما همزمان میتوانست به بستر کنشگری، تغییر و بازسازی قدرت فردی و جمعی تبدیل شود. جنبش «زن، زندگی، آزادی» نمونهای بارز از این تحول است که با تبدیل زخم روانی جمعی به قدرت سیاسی، راه را برای بازتعریف هویت و بازیابی آزادیهای فردی و اجتماعی هموار کرد. این حرکت نمادین، میل به استقلال و انتخاب آزادانه را به نمایش گذاشت و اثبات کرد که روان مقاومت در برابر سرکوب خاموششدنی نیست.
اما برای تبدیل مقاومت زنان به تغییر پایدار و ساختن آیندهای آزادتر، حضور و حمایت بیقید و شرط مردان نقش حیاتی دارد. جنبش «زن، زندگی، آزادی» نمونهای روشن از این همراهی است؛ مردان با ایستادن کنار زنان، شنیدن صدای آنها و مشارکت در کنشهای اعتراضی، به پیشروی جنبش کمک کردند و نشان دادند که تغییر اجتماعی پایدار نیازمند حمایت جمعی است. حضور مردان، هم از نظر عملی و هم نمادین، قدرت جنبش را افزایش داد و پیامدهای اجتماعی آن را گستردهتر کرد، زیرا نشان داد که مقاومت زنان تنها مسئلهی زنان نیست، بلکه مسئلهی کل جامعه و برابری انسانی است.
این همراهی زنان را در حفظ عاملیت، عزت نفس و سلامت روان یاری میکند و پیامدهای جمعی و فرهنگی مقاومت را تقویت میکند. مردان با ایستادن در کنار زنان، به ایجاد فضاهایی امنتر، افزایش اعتبار اجتماعی مقاومت و تحقق تغییرات ملموس در هنجارهای فرهنگی و سیاسی کمک میکنند. در نتیجه، جامعه به سمت تغییر واقعی و پایدار هدایت میشود.
در نهایت، این مقاله نشان میدهد که مبارزه برای آزادی پوشش نه فقط یک نبرد اجتماعی، بلکه مبارزهای برای بازپسگیری روان و هویت است. آیندهای که در آن بدن و روان هیچ فردی میدان کنترل و سرکوب نباشد، با مقاومت و آگاهی جمعی محقق خواهد شد.
امید معماریان، تحلیلگر سیاسی در موسسه دان، گفت: «اگر تحریمها بازگردند، فشار کشورهای اروپایی و آمریکا بر جمهوری اسلامی شدیدتر و هدفمندتر خواهد شد و آنها ابزارهای بیشتری برای وادار کردن ایران به عقبنشینی خواهند داشت.»
او تاکید کرد: «چشمانداز دیپلماسی بسیار نامطمئن و پر تنش است.»