ماه نوامبر به عنوان ماه سلامت روان مردان، فرصتی است برای توجه به بخشهایی از رنج مردانه که اغلب پنهان، نادیده گرفته یا تحقیر میشود. مردان، با وجود برخورداری ظاهری از قدرت و امتیازات اجتماعی، در معرض آسیبهای جدی روانی قرار دارند.
آمارهای جهانی نشان میدهد نرخ خودکشی، اعتیاد و فرسودگی روانی در مردان به طور چشمگیری بالاتر است اما این آسیبها کمتر شناخته شده و کمتر درمان میشوند.
در جامعه ما، این مسئله اهمیت ویژهای دارد. مردان نه تنها با فشارهای اقتصادی و انتظارات فرهنگی سنگین روبهرو هستند، بلکه در ساختاری زندگی میکنند که مرد بودن را با سکوت هیجانی، تابآوری بدون کمک و کنترل عاطفی برابر میداند.
در این ساختار، مرد به جای آزادی و اختیار واقعی، قدرتی ظاهری و وابسته به تایید دیگران دارد و هویت او نه بر اساس خود واقعی، بلکه بر اساس نقشی که باید اجرا کند تعریف میشود.
مردان از دوران کودکی میآموزند که آسیبپذیری، ترسیدن، درخواست کمک یا حتی گریه کردن، نه یک حق فردی، بلکه نشانه ضعف است.
قدرتی که مرد دریافت میکند، واقعی و مستقل نیست بلکه صرفا وظیفهای است که باید اجرا شود.
این آموزشها، سلامت روان مردان را به تدریج فرسوده میکند و هیجانات بنیادی را سرکوب کرده و غم و ترس را به خشم و سکوت تغییر میدهد. بنابراین، پرداختن به سلامت روان مردان تنها یک مسئله فردی یا رفتاری نیست بلکه یک موضوع ساختاری است.
رنج مردانه نه شخصی و پنهان، بلکه محصول سیستمی است که مرد را از جهان درونی خود جدا کرده و هویت او را بر اساس نقشی که باید اجرا کند، تعریف میکند.
در نتیجه، مرد در این نقش محصور باقی میماند، فردیت و خودآگاهیاش فرسوده میشود و آسیب روانی او خاموش و نامرئی میماند.
مردسالاری، فردیت و تقلیل هویت به نقش
در بسیاری از رویکردها، مردسالاری تنها به عنوان ساختاری که زنان را محدود و فرودست میکند مورد توجه قرار میگیرد. اما نگاه دقیقتر نشان میدهد این ساختار نه تنها زنان را محدود میکند، بلکه مردان را نیز در نقشهایی از پیش تعیینشده محصور میسازد.
مردسالاری به مرد قدرت میدهد اما این قدرت، درونی و مستقل نیست بلکه قدرتی بیرونی و وابسته به نقش و تایید اجتماعی است.
در چنین ساختاری، ارزش و هویت مرد بر پایه شناخت خود، تجربه احساسات یا رشد فردی نیست، بلکه بر اساس ایفای نقشهایی مانند نانآوری، کنترل هیجانات، تصمیمگیری قاطع و قدرتورزی تعریف میشود.
به بیان دیگر، مرد در ساختار مردسالار، فرد نیست؛ نقش است. وقتی هویت به نقش تقلیل پیدا میکند، ارتباط فرد با جهان درونی خود تضعیف میشود. احساساتی مثل ترس، نیاز، وابستگی یا غم، نه تنها دیده و پذیرفته نمیشوند، بلکه نشانه ضعف و نقص مردانگی تلقی میگردند.
این احساسات سرکوبشده در روان باقی میمانند و به شکلهای گوناگون بروز میکنند:
افسردگی پنهان: مرد ممکن است هر روز سر کار برود، مسئولیتها را انجام دهد و عادی به نظر برسد اما در درون خسته و بیحس است. احساس بیمعنایی، خستگی مزمن و فقدان لذت از زندگی، نشانههای این نوع افسردگی هستند.
پرخاشگری: وقتی مرد نمیتواند احساس واقعیاش را بیان کند، این احساسات به شکل عصبانیت، زودرنجی یا پرخاشگری بیرونی ظاهر میشوند. این رفتارها در واقع جایگزین ناکارآمد بیان هیجانی هستند.
انزوای عاطفی: عدم توانایی در گفتوگو و بیان نیازهای عاطفی باعث میشود روابط سطحی، وظیفهمحور و خالی از صمیمیت شوند. مرد نمیتواند آسیبپذیری را تجربه کند و از این رو با خود و دیگران فاصله میگیرد.
خوددرمانی هیجانی: بسیاری از مردان برای سرکوب درد و هیجانات دشوار، به مصرف مواد، کار افراطی یا روابط آسیبزا روی میآورند؛ روابطی که به جای ایجاد حمایت و امنیت، تنش، ناپایداری عاطفی یا آسیب روانی به همراه دارند و اغلب برای سرکوب یا فرار از احساسات دشوار شکل میگیرند. این رفتارها در واقع تلاشی از سوی روان برای زنده ماندن بدون مواجهه با احساسات است.
مردان و سه گانه فشار؛ اقتصادی، فرهنگی و عاطفی
سلامت روان مردان در جامعه، در بستر مجموعهای از فشارهای ساختاری شکل میگیرد؛ فشارهایی که نه ناشی از ویژگیهای فردی، بلکه نتیجه مستقیم نقشهایی هستند که ساختار مردسالار از مردان انتظار دارد.
این فشارها را میتوان در سه سطح اصلی دستهبندی کرد:
فشار اقتصادی: هویت مرد به شکل مستقیم با توانایی او در تامین مالی گره خورده است. مرد ارزشمند کسی است که بتواند نانآور باشد و بار اقتصادی خانواده را بر دوش بکشد. در شرایط فعلی اقتصادی، با بیکاری، تورم و کاهش ثبات مالی، این نقش تبدیل به منبع مداوم اضطراب، شرم و فرسودگی روانی شده است. ناتوانی در تامین مالی، نه صرفا ناکامی اقتصادی، بلکه به عنوان شکست در مرد بودن تجربه میشود. پیوند میان هویت و درآمد یکی از آسیبزاترین مکانیزمهای مردسالاری و عامل اصلی اضطراب مزمن مردان است.
فشار فرهنگی: فرهنگ عرفی و خانواده همچنان بر الگوهایی تاکید میکنند که مرد را موجودی نترس، صبور، محکم و کنترلگر میخواهند. مرد باید مقاوم باشد و نباید نشانی از تردید، نیاز، غم یا آسیبپذیری بروز دهد. این انتظارات نه تنها تجربه مرد از خود را محدود میکنند، بلکه او را مجبور میسازند بخشهای آسیبپذیر وجود خود را انکار و سرکوب کند. نتیجه این فرآیند، قطع ارتباط با خود و شکلگیری نوعی فردیت ابزاری است؛ فردیتی که نه بر اساس تجربه درونی، بلکه صرفا بر اساس توقعات بیرونی ساخته میشود.
فشار عاطفی: یکی از بنیادیترین پیامدهای ساختار مردسالار، محدود شدن دسترسی مردان به زبان احساس است. پسران از کودکی میآموزند که گریه نکنند، نیازهای عاطفی خود را پنهان کنند و احساسات را با منطق، کنترل و سکوت جایگزین نمایند. این آموزش موجب فقر سواد هیجانی در مردان میشود؛ یعنی توانایی نامگذاری، فهمیدن و بیان سالم احساسات کاهش مییابد. وقتی احساسات نمیتوانند تجربه و پردازش شوند، به شکلهای جایگزین بروز میکنند: پرخاشگری، کنارهگیری عاطفی یا اعتیاد. این همان چیزی است که به عنوان افسردگی پنهان مردانه شناخته میشود.
ترکیب سهگانه فشار اقتصادی، فرهنگی و عاطفی، وضعیت ویژه و پیچیدهای برای مردان ایجاد میکند.
مردان در این ساختار میآموزند برای حفظ مردانگی، باید احساسات خود را کنترل یا انکار کنند اما احساساتی که بیان نمیشوند، از بین نمیروند، بلکه به شکلهای دیگری بازمیگردند:
در بدن؛ سردرد، بیخوابی، خستگی مزمن
در ذهن؛ بیمعنایی، خشم فروخورده، اضطراب مزمن
در رفتار؛ پرخاشگری، اعتیاد، انزوا
این وضعیت، مرد را در یک دوپارگی روانی قرار میدهد: از یک سو نیاز به ارتباط، صمیمیت و دیده شدن دارد و از سوی دیگر مجبور است خود را قوی، کنترلکننده و بینیاز نشان دهد.
او اجازه ندارد همانگونه که هست دیده شود و باید نسخهای از خود را نمایش دهد که مورد تایید ساختار است.
فاصله مداوم میان خود واقعی که نیازمند ابراز است و خود آرمانی که ساختار بر او تحمیل میکند، به تدریج منجر به خودبیگانگی میشود. به این معنا که فرد از تجربه اصیل درونی خود جدا مانده و در هویتی ظاهری و تحمیلی غرق میشود.
این وضعیت، هسته بسیاری از رنجهای روانی مردانه است.
این خودبیگانگی و دوپارگی، به طور مستقیم بر تمایل مردان برای جستوجوی کمک تاثیر میگذارد. مردان تمایل کمتری به جستوجوی کمک دارند که این نتیجه فرآیند اجتماعی شدن همین ساختار است. این امر ریشه در درونی شدن پیامهایی دارد که کمک گرفتن را معادل فروپاشی قدرت تصور میکنند نه یک رفتار خودمراقبتی؛ و بیان احساسات را تهدیدی مستقیم علیه هویت مردانه میدانند.
در نتیجه، این فرآیند، سکوت ساختاری را شکل میدهد. سکوتی که نه ناشی از ناتوانی کلامی، بلکه محصول آموزش سیستماتیک برای پنهان کردن رنج است.
این سکوت، درد مردان را مزمن و نامرئی میکند و به همین دلیل، مشکلات سلامت روان مردان اغلب دیر تشخیص داده شده، دیر مداخله میشود و دیر بهبود مییابد.
در مطالعات متعدد مرتبط با سلامت روان مردان مشاهده شده است که اگرچه نرخ اقدام به خودکشی در زنان بالاتر است، اما مرگ ناشی از خودکشی در مردان دو تا سه برابر بیشتر گزارش شده است. این امر عمدتا ناشی از تاخیر در درخواست کمک است.
همچنین در زمینه اعتیاد، تقریبا ۹۰ درصد مراجعهکنندگان به مراکز ترک اعتیاد مرد هستند و این مسئله نشاندهنده نقش اعتیاد به عنوان راهی برای خوددرمانی هیجانی است.
در حوزه اختلالات اضطرابی و افسردگی، پژوهشها نشان میدهند نشانههای افسردگی در مردان اغلب به صورت پرخاشگری، بیحوصلگی و مصرف مواد بروز میکند.
این الگو ناشی از سرکوب هیجانات و محدودیت در دسترسی به زبان احساسات است.
از سوی دیگر، فشار اقتصادی و مسئولیت نانآوری بهشکل مستقیم باعث افزایش اضطراب، شرم اجتماعی و فرسودگی روانی میشود و مردانی که قادر به تامین مالی نیستند، این ناکامی را بهصورت شکست هویتی و اضطراب مزمن تجربه میکنند.
این دادهها به وضوح نشان میدهد که سلامت روان مردان نه مسئلهای فردی، بلکه پیامد ساختاری ناشی از فشارهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است.
مسیر رهایی و بازگرداندن سلامت روان مردان تنها از طریق تغییر فردی ممکن نیست و نیازمند اصلاحات ساختاری در تعریف هویت مردانه است.
برای تحقق این هدف، جامعه باید مردانی را به رسمیت بشناسد که شجاعت بیان رنج، درخواست کمک و ابراز آسیبپذیری دارند.
آموزش مهارت: لازم است مردان یاد بگیرند چگونه با احساسات خود ارتباط برقرار کنند. کمک به آنها برای نامگذاری و بیان هیجانات، یعنی فراهم کردن زبان و مسیری که روان بتواند دوباره جریان پیدا کند.
ایجاد فضاهای امن: این فرآیند نیازمند فضاهای امن و پذیرنده، اعم از گروههای حمایتی یا روابط خانوادگی است. جایی که گفتن «میترسم»، یا «سخت است» نه قضاوت شود و نه نشانه شکست تلقی گردد.
الگوی جایگزین: در سطح اجتماعی و ساختار آموزشی، لازم است الگوی مردانه تازهای به رسمیت شناخته شود. الگویی که قهرمانی را نه در بیاحساسی، بلکه در توانایی دیدن و مدیریت احساسات و رابطه سالم با جهان درونی معنا میکند.
پیادهسازی این رویکردها مسیر مشترکی برای بازسازی سلامت روان مردان ایجاد میکند و به آنها امکان میدهد فردیت، احساس و حق واقعی انسان بودن را دوباره تجربه کنند.