بنبست خامنهای؛ آیا جمهوری اسلامی باید شروط ترامپ را بپذیرد؟

پس از آشکار شدن سه شرط صریح واشنگتن برای آغاز گفتوگو، جمهوری اسلامی در موقعیتی قرار گرفته که نه امکان بازگشت به گذشته را دارد و نه توان ادامهدادن مسیر پیشین را.
ایراناینترنشنال

پس از آشکار شدن سه شرط صریح واشنگتن برای آغاز گفتوگو، جمهوری اسلامی در موقعیتی قرار گرفته که نه امکان بازگشت به گذشته را دارد و نه توان ادامهدادن مسیر پیشین را.
مساله اصلی امروز این نیست که حکومت این شروط را میپذیرد یا نه؛ پرسش بنیادین این است که چرا سرنوشت یک ملت، بار دیگر، در غیاب مردم و پشتِدرهای بسته رقم میخورد.
جمهوری اسلامی، ایران را در وضعیتی قرار داده که ادامهدادن آن ممکن نیست. بحرانهای فزاینده اقتصادی، محدود شدن ظرفیتهای بازدارندگی و بالا گرفتن نارضایتیها، کشور را وارد مسیر تازهای کرده که در آن تغییر اجتنابناپذیر به نظر میرسد.
اما اینکه این تغییر به سمتِ کاهش بحران حرکت کند یا به سوی بیثباتیِ بیشتر، وابسته به تصمیمهایی است که همچنان بدون مشارکت جامعه گرفته میشود.
پس از هفتهها تکذیب، تناقضگویی و تهدید کسانی که از «پیام» یا «مذاکره» سخن گفته بودند، مقامات جمهوری اسلامی سرانجام تایید کردند که دولت ترامپ سه شرط مشخص برای آغاز گفتوگو مطرح کرده است: توقف غنیسازی، جمعکردن شبکه نیابتیها و اعمال محدودیتهای جدی بر برنامه موشکی.
این اعتراف در زمانی صورت میگیرد که جمهوری اسلامی نه فقط در میدان نظامی، بلکه در عرصه روانی، تبلیغاتی و اقتصادی نیز در موقعیتی شکننده قرار گرفته است. بازدارندگی آسیب دیده، نیروهای نیابتی زیر فشار مستقیم آمریکا و اسرائیل تقریبا ناکارآمد شدهاند و اقتصادی که پیش از حملات اخیر نیز با ناترازی و تورم مزمن دستبهگریبان بود، اکنون به مرز ناپایداری کامل رسیده است.
واشینگتن روی مسائلی دست گذاشته که برای جمهوری اسلامی فقط ابزار سیاست خارجی نیستند؛ بخشهایی از ستونهای اصلی بقای نظام بهشمار میآیند.
توقف غنیسازی، عقبنشینی از نماد ایدئولوژیکی است که دو دهه بر آن سرمایهگذاری سیاسی شده. پایان دادن به شبکه نیابتیها بهمعنای از دست دادن مهمترین ابزار نفوذ منطقهای سپاه و یکی از کلیدیترین اهرمهای بازدارندگی غیرمستقیم است. محدودیت بر برنامه موشکی نیز یعنی محدود شدن تنها حوزه نظامیای که جمهوری اسلامی آن را تضمین بقای خود میداند. این سه محور سالها «خط قرمز» معرفی میشدند، اما اکنون زیر فشار قرار گرفتهاند و دفاع از وضع موجود دشوارتر از هر زمان دیگری شده است.

اشغالگران ایران و قاتلان ایرانیان. بهنظر من این دقیقترین توصیفی است که میتوان درباره حاکمان فعلی ایران به کار برد؛ کسانی که هم اشغالگر ایراناند و هم عامل کشتار ایرانیان.
آنها اشغالگرند، زیرا با تکیه بر زور و بدون رضایت اکثریت مردم، جایگاه حکومت را در ایران تصرف کردهاند و امکان انتخاب آزادانه را از مردم سلب کردهاند. با وجود نارضایتی گسترده، حاضر به کنارهگیری نیستند و استمرار حضور خود در قدرت را تنها از مسیر سرکوب میسر میکنند.
اما علاوه بر اشغالگری، عملکرد آنها در حوزههای مختلف باعث آسیب جدی و مرگ مردم شده است. روزی با گلولهباران معترضان در خیابانها، روزی با موج اعدامها و روز دیگر با فشار اقتصادی، گرانی، سوءتغذیه گسترده و فقیرتر کردن مردم و امروز نیز با آلودگی شدید هوا که جان هزاران انسان را تهدید میکند، وضعیتی شکل گرفته که میتوان آن را نوعی قتل دستهجمعی دانست.
طبق آمارهای رسمی، سالانه حدود ۵۵ هزار نفر در ایران در اثر آلودگی هوا جان میبازند؛ پدیدهای که نمیتوان آن را صرفا محصول «سوءمدیریت» دانست، بلکه نتیجه مستقیم سیاستهای آگاهانه و عامدانهای است که سالهاست دنبال میشود.
دلیل این ادعا روشن است. خود مسئولان میگویند بخش عمدهای از آلودگی هوا ناشی از وسایل نقلیه فرسوده است. راهحل بدیهی این مشکل، تولید یا واردات خودرو باکیفیت است اما حکومت نه خودرو باکیفیت میسازد و نه اجازه واردات خودروهای استاندارد خارجی را میدهد، چراکه بقای سازوکارهای رانتی خودروسازهای داخلی برایش اهمیت بیشتری دارد.
در چنین سازوکاری، منافع گروههای قدرتمند حاکمیتی در اولویت است، حتی اگر نتیجه آن افزایش مرگومیر ناشی از آلودگی هوا باشد. این تصمیمها کاملا آگاهانه است و اثراتش نیز کاملا روشن.
در حوزه سوخت نیز همین منطق برقرار است. بخش مهمی از بنزین مصرفی کشور در واحدهای پتروشیمی تولید میشود و استانداردهای لازم را ندارد. مسئولان میدانند که ترکیبات موجود در این بنزینها برای سلامت مردم خطرناک است، اما همچنان آن را تولید و توزیع میکنند.
گزارشها نشان میدهد که روزانه حدود دو میلیون لیتر مادهی MTBE ــ که استفاده از آن سالهاست در کشورهای توسعهیافته ممنوع شده ــ با بنزین پالایشگاهی مخلوط میشود. آگاهانه در معرض قرار دادن مردم با چنین مواد سمی، نمیتواند دیگر ناآگاهی یا بیتوجهی تلقی شود.
نمونه دیگر، استفاده گسترده نیروگاهها از مازوت و گازوئیل بیکیفیت است؛ سوختهایی که به اذعان خود مقامات بهشدت آلاینده و سرشار از گوگرد و ترکیبات سمیاند.
ادعا میشود که بهدلیل کمبود گاز، چارهای جز استفاده از این سوختها نیست اما این «کمبود گاز» نیز نتیجه سالها سیاستگذاری غلط، خصومت خارجیِ هزینهساز و جلوگیری از سرمایهگذاری بینالمللی در صنعت نفت و گاز ایران است.
کشوری که دومین دارنده ذخایر گازی جهان است، نباید دچار چنین بحرانی باشد. بااینحال بهدلیل تحریمها، فرسودگی تجهیزات و عدم ورود فناوریهای جدید، تولید گاز بهتدریج کاهش یافته و کشور ناچار شده برای تامین برق و گرمکردن منازل، به سوختهای آلاینده رو بیاورد. این نیز یک روند عامدانه در سطح سیاست کلان است و آثار آن متوجه مردم میشود.
در کنار همه اینها، گزارشهای متعدد نشان میدهد که بخش مهمی از سوخت باکیفیت تولیدی کشور بهجای توزیع داخلی، از سوی شبکههای فساد سازمانیافته قاچاق میشود؛ شبکههایی که به مراکز قدرت و نهادهای متعدد حکومتی متصلاند.
نمونههایی چون کشف خط لوله مخفی انتقال سوخت هواپیما در بندرعباس نشان میدهد که این سطح از قاچاق، بدون همکاری افراد صاحب قدرت ممکن نیست. اختلافات داخلی میان گروههای رانتی نیز گاهی به شکل توقیف نفتکشها یا افشاگریهای موردی آشکار میشود.
همزمان، مجازات سنگین برای دزدان خرد اجرا میشود، اما چهرههای مشهور فساد سازمانیافته ــ از جمله برخی محکومان بزرگ اقتصادی ــ پس از مدت کوتاهی آزاد میشوند.
مجموعه این روندها نشان میدهد که آلودگی هوا در ایران صرفا حاصل «بیبرنامگی و سوء مدیریت» نیست، بلکه نتیجه مستقیم سیاستهایی است که آگاهانه اتخاذ شده و سالها ادامه یافته است؛ سیاستهایی که سلامت و جان مردم را قربانی منافع سیاسی و اقتصادی گروههای حاکم میکند.

از تهران تا اهواز، یک لایه قهوهایرنگ بر چهره شهرها نشسته است؛ لایهای که دیگر فقط یک منظره آزاردهنده نیست، بلکه به یک قاتل خاموش تبدیل شده است.
این روزها آسمان آبی برای بسیاری از ایرانیها به افسانهای دور شبیه شده و در عوض، هر روز دهها نفر تاوان سالها تعلل در سیاستگذاریهای محیطزیستی و انرژی را با جان خود میدهند.
وقتی صبح پنجره را باز میکنید، بهجای آسمان آبیِ شفاف، لایهای خاکستری ـ قهوهای انگار روی شهر افتاده؛ این تصویر سالهاست برای ساکنان تهران، اراک، تبریز، اهواز، آبادان، مشهد و حتی بعضی شهرهای شمالی تکرار میشود و بخشی از منظره عادی زندگی روزمره شده است.
برای شهروندان ایرانی، تنفس دیگر یک حق بدیهی نیست؛ به یک ریسک دائمی تبدیل شده است.
مه قهوهای که شهرها را میپوشاند، ترکیبی از ذرات ریز PM2.5 و PM10، دیاکسید گوگرد، اکسیدهای نیتروژن، ترکیبات آلی فرار و دوده سیاه است؛ ذراتی که بخشی از آنها چند ده برابر نازکتر از موی انساناند و بهراحتی از سدهای دفاعی دستگاه تنفسی عبور میکنند. این ذرات وارد خون میشوند و فقط ریه را درگیر نمیکنند؛ قلب، مغز، کبد و حتی جنین را هم تحت فشار قرار میدهند و سازمان جهانی بهداشت آنها را از مرگبارترین عوامل محیطی برای انسان میداند.
آمار رسمی که اخیراً از سوی مسئولان حوزه سلامت منتشر شده، ابعاد این بحران را عریانتر میکند. برآورد وزارت بهداشت نشان میدهد در سال ۱۴۰۳ حدود ۵۹ هزار مرگ زودرس در ایران مستقیما به مواجهه با ذرات ریز PM2.5 نسبت داده شده است؛ یعنی بهطور متوسط روزانه بیش از ۱۶۰ نفر تنها بهدلیل هوایی که نفس میکشند جان خود را از دست میدهند.
این عدد فقط نوک کوه یخ است؛ پشت آن میلیونها نفر قرار دارند که با آسم و برونشیت مزمن، بیماریهای قلبی ـ عروقی، کاهش شدید بهرهوری کاری، اختلالات شناختی، و مراجعههای مکرر به اورژانس دستوپنجه نرم میکنند. هزینه مستقیم و غیرمستقیم این وضعیت هر سال دهها هزار میلیارد تومان به اقتصاد کشور تحمیل میکند.
در روزهای گذشته، تهران و چند کلانشهر دیگر بارها در صدر فهرست آلودهترین شهرهای جهان قرار گرفتند. در بعضی روزها شاخص کیفیت هوای تهران به حوالی ۲۳۰ رسید؛ سطحی که در طبقهبندی جهانی «بسیار ناسالم» بهشمار میآید و برای همه گروههای سنی خطرناک است.
در همان بازه، شهرهایی مانند اهواز، کرج، تبریز و مشهد نیز روزهای متوالی در وضعیت هشدار قرمز ماندند؛ مدارس بارها تعطیل شد، فعالیتهای شهری محدود شد و مراجعه بیماران تنفسی به مراکز درمانی افزایش یافت، اما بهنظر میرسد این هشدارها کمتر از آنچه باید، جدی گرفته شده است.
ریشه فاجعه کجاست؟
پاسخ را باید نه در یک عامل منفرد، بلکه در ترکیب یک سازوکار معیوب و سلسلهای از تصمیمهای مدیریتی پرهزینه جستوجو کرد.
آلودگی هوا در ایران بلای طبیعی نیست؛ در ماههای سرد سال، وارونگی دما فقط شرایط را برای ماندگاری آلایندهها مهیاتر میکند، وقتی لایهای از هوای گرم روی هوای سردِ نزدیک سطح زمین مینشیند و مانند دری بسته جلو صعود و پراکندگی دود را میگیرد.
در این وضعیت، آنچه از اگزوز خودروها، دودکش نیروگاهها و صنایع خارج میشود در همان تراز تنفس انسان حبس میماند و ظرف چند ساعت غلظت ذرات معلق و گازهای سمی را به سطوح خطرناک میرساند.
بحران از جایی آغاز میشود که این پدیده طبیعی با حجم بالای انتشار آلایندهها در شهرهای ایران گره میخورد؛ ترکیبی از سوختهای آلاینده، جانمایی نامناسب صنایع، ضعف مزمن در حملونقل عمومی و مدیریت نادرست منابع طبیعی.
یکی از مهمترین متهمان، مازوتسوزی در نیروگاهها و صنایع است. هر سال با سرد شدن هوا و افزایش مصرف گاز خانگی، نیروگاههای اطراف شهرهای بزرگ به مازوت روی میآورند؛ سوختی سنگین و پرگوگرد که استفاده از آن در بسیاری کشورها محدود یا ممنوع است.
میزان گوگرد مازوت تولیدی ایران بیش از هفت برابر استاندارد جهانی است و این راهحل اضطراری عملا شهرهایی مانند تهران، اصفهان، اراک، تبریز، قزوین، همدان، کرمانشاه و بندرعباس را در معرض حجم عظیمی از دیاکسیدگوگرد و ذرات ثانویه قرار میدهد.
در کنار آن، فلرینگ یا سوزاندن گازهای همراه نفت، به یک منبع ثابت آلودگی در جنوب و غرب کشور تبدیل شده است.
گزارشهای بینالمللی نشان میدهد ایران در سالهای اخیر در میان کشورهایی قرار گرفته که بیشترین حجم گاز همراه را در مشعلها میسوزانند و این روند علاوه بر اتلاف یک منبع با ارزش انرژی، حجم قابل توجهی از دیاکسید گوگرد، اکسیدهای نیتروژن و دوده وارد جو میکند.
استانهای نفتخیز مانند خوزستان و بوشهر، در خط مقدم مواجهه با پیامدهای این سیاست هستند.
ناوگان حملونقل نیز به تعبیری ارتش فرسوده آلایندهها است. این ناوگان در ایران فقط بهخاطر سن و فرسودگی مشکلساز نیست؛ سوختی هم که در باک این خودروها میسوزد، خود بخشی از بحران است.
گزارشهای متعدد نشان میدهد بخش قابل توجهی از بنزین تولیدی کشور از مسیرهای پتروشیمی و با استفاده از ترکیبات شیمیایی خارج از چرخه عادی پالایش تامین میشود؛ روندی که کیفیت بنزین را بهشدت کاهش داده و سهم آن را در آلودگی هوا افزایش داده است.
بر اساس اسناد رسمی و افشاشده، برای جبران کمبود بنزین در سالهای اخیر از افزودنیهای پرآروماتیک و حتی مواد ممنوعه استفاده شده است؛ ترکیباتی که میتوانند غلظت بنزن و سایر مواد سرطانزا در هوای شهرها را چند برابر حد ایمن بالا ببرند.
در کنار این سوخت غیراستاندارد، میلیونها خودرو فرسوده، موتورسیکلت کاربراتوری و کامیون و اتوبوس دیزلی بدون فیلتر دوده، خیابانها را به کارخانه سیار تولید ذرات معلق تبدیل کردهاند و بار مضاعفی بر دوش ریه شهروندان گذاشتهاند.
از سوی دیگر، استقرار صنایع سنگین در حریم تنفسی شهروندان، وضعیت را پیچیدهتر کرده است. در اصفهان، تبریز، اهواز و چند شهر دیگر، کارخانههای فولاد، پتروشیمی و پالایشگاهها عملا در نزدیکی مناطق مسکونی فعالیت میکنند و هر تغییر جهت باد میتواند دود دودکشهای صنعتی را مستقیما به سمت خانهها ببرد.
با خشکشدن حدود ٨٠ درصد تالابها، کانونهای بزرگ گردوغبار هم فعال شده و آلودگی طبیعی ناشی از ریزگردها را با آلودگی شهری و صنعتی درهم آمیخته است.
جهان چطور از این بنبست خارج شده است؟
بسیاری از کشورها با وضعیتهایی مشابه یا حتی بدتر از امروز ایران مواجه بودهاند، اما با ترکیبی از اراده سیاسی، سیاستگذاری سختگیرانه و سرمایهگذاری هدفمند توانستهاند کیفیت هوا را بهبود دهند.
پکن، که تا چند سال پیش نماد مهدود شدید بود، از سال ۲۰۱۳ به بعد با اجرای یک برنامه ۱۰ ساله هوای پاک، مصرف زغالسنگ را بهشدت کاهش داد، بخشی از صنایع سنگین را از شهر و حومه منتقل کرد، استاندارد سوخت و خودرو را بالا برد و ناوگان حملونقل عمومی را برقی و نوسازی کرد. نتیجه این بود که میانگین سالانه PM2.5 در این شهر در کمتر از یک دهه دهها واحد کاهش یافت و تعداد روزهای با هوای مناسب به حدود ۲۹۰ روز در سال رسید.
لندن نیز مسیری طولانی را طی کرده است. مهدود مرگبار سال ۱۹۵۲ هزاران قربانی برجای گذاشت و سرآغاز تحول در قوانین هوای پاک بود. پس از آن، با ممنوعیت گسترده مصرف زغالسنگ خانگی، توسعه مترو، تعریف مناطق کمانتشار و اعمال عوارض ورود خودرو به مرکز شهر، این شهر توانست بهتدریج سطح آلودگی ناشی از سوختهای فسیلی و ترافیک را کاهش دهد.
در آمریکای لاتین، مکزیکوسیتی با اجرای طرح تردد نوبتی خودروها، اصلاح کیفیت سوخت و توسعه حملونقل عمومی، از فهرست آلودهترین پایتختهای جهان خارج شد و نمونهای از پیوند میان سیاست حملونقل و هوای پاک را ارائه کرد.
در آمریکا، لسآنجلس با استانداردهای سختگیرانه سوخت و خودرو و الزام نصب کاتالیست روی وسایل نقلیه، توانست نسبت به چند دهه قبل، اوزون و ذرات معلق را به طور قابلتوجهی کاهش دهد.
این تجربهها چند پیام روشن برای ایران دارند. نخست اینکه راهحل، در تعطیلی مقطعی مدارس و ادارات یا جابهجایی موقت تقویم آموزشی خلاصه نمیشود.باید به سراغ منبع آلودگی رفت: سوخت، نیروگاه، خودرو، صنعت و جانمایی فعالیتها.
دوم، هیچ کشوری بدون شفافیت دادهها، مشارکت شهروندان و پاسخگویی نهادهای مسئول نتوانسته است مسیر کاهش پایدار آلودگی را طی کند.
بر پایه همین درسها، میتوان چند محور مطالبه عمومی را برجسته کرد:
مه قهوهای بالای سر شهرهای ایران فقط مساله دود کارخانه و ترافیک نیست؛ تصویری فشرده از تعلل سیاسی، تناقض در اولویتگذاری و غیبت سلامت عمومی در تصمیمگیریهاست.
بحران آلودگی هوا غیرقابل حل نیست؛ کشورهایی که روزی وضعیتی شبیه امروز ایران داشتند، توانستند مسیر دیگری را انتخاب کنند و بخشی از آسمان آبی را به شهروندانشان برگردانند.
پرسش اصلی این است که در کشوری که سالانه دهها هزار مرگ منتسب به آلودگی هوا ثبت میشود، آیا ارادهای برای آغاز یک اصلاح جدی و پایدار وجود دارد یا نه. اگر امروز تصمیمهای سخت اما علمی گرفته نشود، فردا نه فقط آسمان، که سلامت نسلهای بعدی هم گروگان همین وضعیتی خواهد بود که امروز همه نشانههای آن را با چشم میبینیم.

سفر قریبالوقوع بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، به دعوت دونالد ترامپ، رییسجمهوری آمریکا، به ایالات متحده که پنجمین دیدار رهبران اسرائیل و آمریکا خواهد بود، نقطه عطفی در سیاستهای تازهی منطفهای دو کشور خواهد شد.
این دیدار و نزدیکی عمیق دو رهبر برای جمهوری اسلامی نشانهای جدی است و میتواند علی خامنهای را در محاسباتش دچار خطا کند. سفر نتانیاهو پس از شکست اولیه بزرگترین نیروهای نظامی دشمن اسراییل در منطقه رخ میدهد و آغاز کننده فاز دوم رویاروییها خواهد بود.
استراتژی غرب در مواجهه ثانویه با حزبالله، حماس، حوثیها و شبهنظامیان وفادار به جمهوری اسلامی در عراق، با این دیدار نهایی و سپس اجرایی خواهد شد.
اما در این میان میتوان به دو نکته اشاره کرد:
نکته نخست اینکه متن رسمی تماس (حداقل آنچه دفتر نخستوزیری اسرائیل و کاخسفید منتشر کردهاند) مشخصاً به موضوعاتی چون «خنثیسازی توانمندیهای نظامی حماس» و «غیرنظامی کردن غزه» اشاره دارد و درباره محور ایران توضیح روشنی داده نشده است. اما در همان گزارش، اظهارات ترامپ در مورد «حفظ گفتوگوی قوی و واقعی بین اسرائیل و سوریه» آمده که نشان میدهد آنچه دولت ترامپ به دنبالش است، بازتنظیم روابط منطقهای است؛ چیزی که بیواسطه میتواند مناسبات امنیتی و بازدارندگی علیه جمهوری اسلامی را دگرگون کند.
برای تهران دو سوال کلیدی باید مطرح باشد: اول اینکه آیا این دیدار صرفاً نمادی از رابطه نزدیک دو رهبر است یا نه، خروجی عملیاتی و راهبردی علیه منافع جمهوری اسلامی خواهد داشت.
و نکته دوم اینکه آیا واشینگتن قصد دارد در جهت همسوسازی منافع خودش با اسراییل، خطمشی نظامی یا فشار دیپلماتیک تازهای را در پیش بگیرد؟
از منظر تاریخی، هر زمان که سطح همسویی واشینگتن و تلآویو بالا رفته، تهران با فشارهای جدیدی (از تحریمهای هدفمند تا عملیاتهای در سایه و افزایش خطر رویارویی) روبهرو شده است. به همین دلیل، حتی سکوت رسمی درباره محور ایران در بیانیه مشترک، به خودی خود هشداردهنده است.
اما در مجموع سناریوهای محتمل را میتوان در سه محور خلاصه کرد:
نخست، تشدید فشارهای دیپلماتیک و تحریمی که بدون اعلام رسمی درباره جمهوری اسلامی، از طریق تحرکات منطقهای و فشار بر متحدان تهران، دنبال شود.
دوم، گسترش عملیات امنیتی و نظامی محدود — به خصوص علیه پایگاهها یا شبکههای وابسته به جمهوری اسلامی در سوریه، لبنان و عراق — که بهصورت هدفمند و با هماهنگی اطلاعاتی واشینگتن و تلآویو پیش رود.
سوم، تلاش برای بازسازی یا اعمال فشار بر بازیگران منطقهای (عربستان، امارات و مصر) تا نقشی فعالتر در محدودسازی محور ایران بپذیرند.
هر یک از این مسیرها برای تهران هزینهبر است و میتواند به پاسخهای منطقهای منجر شود.
در داخل ایران، واکنش دستگاه سیاستخارجی و نیروهای نظامی احتمالا ترکیبی باشد از احتیاط و پیامسازیهای غلوشده برای ایجاد بازدارندگی: از یکسو تلاش برای جلوگیری از تشدید تنش و نشان دادن آمادگی برای گفتوگوهای محدود و دیپلماتیک؛ و از سوی دیگر تقویت ظرفیتهای دفاعی و اهرمهای منطقهای تا هزینه هر نوع اقدام نظامی یا فشار شدید را بالا ببرد.
هر دو رویکرد را در روزهای اخیر از سمت تهران دیدهایم.
تجربههای قبلی نشان داده که جمهوری اسلامی معمولاً با شبکههای منطقهایاش پاسخ میدهد یا با نمایش توانمندیهای نامتقارن (نه الزاما درگیرشدن در جنگ گسترده).
اینجاست که «حزبالله لبنان» در ماه دسامبر میشود «پرونده هستهای» در ماه مه. حزب الله بزرگترین نقطه ضعف، سربار و مشکلساز برای جمهوری اسلامی است و نیابتیها این بار در غیاب برنامه هستهای که مهار شده، بدل به پاشنه آشیل تازه جمهوری اسلامی خواهند شد.
در پایان، اهمیت این سفر نه لزوما در محتوای اعلامشده، بلکه در پیام پنهان آن برای محاسبات راهبردی تهران است: وقتی رییسجمهوری آمریکا بهسرعت و برای بار چهارم نخست وزیر اسراییل را دعوت میکند، یعنی واشینگتن آماده بازنگری در موازنههای منطقهای است و تهران باید هر حرکت آتی را جدی بگیرد.
روزها و هفتههای پیش رو میتوانند آبستن نشانههای اجرایی باشند، چرا که نفس این دعوت، بیش از آن که در ان دیدار چه گفته و شنیده خواهد شد، پیامی راهبردی دارد.

تجربه معلولیت در ایران، تنها به وضعیت جسمی یا حسی محدود نمیشود، بلکه در بستری پیچیده از باورهای فرهنگی، مذهبی، خانوادگی و اجتماعی شکل میگیرد. ۱۲ آذر بهعنوان روز جهانی افراد دارای معلولیت، فرصتی برای بازگشت به واقعیتی است که در جامعه ما اغلب نادیده گرفته میشود.
معلولیت بیش از هر چیز یک تجربه روانی–اجتماعی چندلایه است که تحتتاثیر فرهنگ، نگرشهای مذهبی، ساختارهای خانواده و سیاستهای اجتماعی قرار دارد.
در بسیاری از خانوادهها، بهویژه برای مادران، ورود یک فرزند دارای معلولیت با بار سنگینی از شرم، احساس گناه، ناکافیبودن و ترس از قضاوت اجتماعی همراه است.
باورهای سنتی و مذهبی، معلولیت را با مفاهیمی مانند «مجازات الهی، نتیجه گناه یا نشانه ناتوانی خانواده» مرتبط میکنند.
این نگرش نهتنها واقعیت فرد را تحریف میکند، بلکه فشار روانی عمیقی بر والدین بهویژه مادر تحمیل میکند و گاهی منجر به پنهانکاری، انزوا و کاهش فرصتهای رشد روانی و اجتماعی میشود.
از سوی دیگر، ساختارهای اجتماعی و سیاسی با کمبودهای جدی در اشتغال، مناسبسازی محیطها، دسترسی به خدمات توانبخشی و حضور فعال در جامعه، این چرخه فشار را تشدید میکنند.
افراد دارای معلولیت و خانوادههایشان، نهتنها با چالشهای فردی و روانی مواجهاند، بلکه با یک ساختار ناکارآمد روبهرو هستند که فرصتهای استقلال و مشارکت را محدود و وابستگی طولانیمدت به خانواده یا مراکز نگهداری را تقویت میکند.
تجربه زیسته افراد دارای معلولیت در جامعه
تجربه زیسته افراد دارای معلولیت نشان میدهد محیط زندگی نقش تعیینکنندهای در کیفیت زندگی، سلامت روان و هویت فردی آنها و خانوادههایشان دارد.
هر محیط مزایا و محدودیتهای خاص خود را دارد و فشارها و فرصتها به شکل متفاوتی تجربه میشوند.
۱-زندگی با خانواده: افرادی که با خانواده زندگی میکنند، از حمایت مستقیم، مراقبت روزمره و امنیت نسبی برخوردارند.
این نزدیکی میتواند موجب احساس تعلق، ارتباط عاطفی و توانمندی برای مدیریت برخی نیازهای روزمره شود.
با این حال، خانوادهها اغلب با وابستگی و ناتوانی در برآوردن نیازهای ویژه مواجهاند.
جابهجاییها، مراقبتهای طولانیمدت و رفع نیازهای جسمی و روانی افراد دارای معلولیت، فشار زیادی به اعضای خانواده وارد میکند.
این فشارها باعث تغییر نقشها، محدود شدن تصمیمگیریها و فرسودگی جسمی و روانی میشود.
مادران و خواهران، اغلب بیشترین زمان و انرژی را برای مراقبت صرف میکنند و در معرض آسیبهای فیزیکی و روانی قرار میگیرند.
در نتیجه، خانوادهها گاهی خود در شرایط آسیبزا قرار میگیرند و سلامت روان و کیفیت زندگی کل خانواده تحتتاثیر قرار میگیرد.
۲-زندگی در مراکز نگهداری: زندگی در مراکز نگهداری میتواند امنیت فیزیکی و دسترسی به خدمات مراقبتی و درمانی را فراهم کند.
افراد دارای معلولیت به مراقبتهای تخصصی، فیزیوتراپی و درمانهای روزمره، دسترسی پیدا میکنند و برخی محدودیتهای خانوادگی کاهش مییابد.
با این حال، محدودیتهای موجود در مراکز شامل کمبود ارتباط انسانی واقعی، احساس بیهویتی و کاهش انگیزه برای استقلال است.
افراد در چنین فضاهایی با وابستگی شدید، تحقیر، نادیده گرفته شدن، خشونتهای فیزیکی و روانی و گاهی آزارهای جنسی مواجه هستند.
این شرایط فشار روانی شدیدی ایجاد میکند و فرصتهای رشد فردی، تجربه هویت مستقل و مشارکت اجتماعی را محدود میسازد.
۳- زندگی مستقل: افرادی که بهصورت مستقل زندگی میکنند، از آزادی و توان تصمیمگیری بیشتر، کنترل بر زندگی روزمره و تجربه هویت مستقل برخوردارند.
این استقلال میتواند به عزت نفس و تابآوری روانی کمک کند و فرصتهای رشد فردی را افزایش دهد.
با این حال، فقدان حمایت ساختاری، محدودیت در دسترسی به خدمات اجتماعی و شغلی و تبعیضهای فرهنگی، فشار روانی آنها را افزایش میدهد.
همچنین در زمینه روابط عاطفی و جنسی، ازدواج و تجربه زندگی مستقل با مشکلات جدی روبهرو هستند.
نبود حمایت اجتماعی و تبعیض فرهنگی باعث محدود شدن فرصتهای ازدواج، تجربه روابط سالم و ارضای نیازهای عاطفی و جنسی میشوند.
این محدودیتها میتوانند به احساس تنهایی، انزوا و فشار روانی شدید منجر شود.
نگاه فرهنگی و مذهبی و نقش رسانهها
نگاه فرهنگی و مذهبی جامعه به معلولیت نقشی اساسی در شکلگیری تجربه روانی–اجتماعی افراد دارای معلولیت و خانوادههایشان دارد.
در بسیاری از بخشهای جامعه، معلولیت همچنان با باورهایی مانند «مجازات الهی، نتیجه گناه یا آزمون الهی» پیوند خورده است.
این نگرشها موجب میشوند خانوادهها، بهویژه والدین و مراقبان اصلی، با احساس گناه، خودسرزنشی، شرم و فشار روانی مضاعف مواجه شوند.
باورهای مذهبی اغلب بر این ایده مبتنی هستند که معلولیت یک امتحان الهی یا تنبیه برای خطاهای گذشته است و این تلقی گاهی موجب میشود خانوادهها خود را مسئول وضعیت فرد دارای معلولیت بدانند.
رسانهها در تداوم این نگرشها نقش قابل توجهی دارند. کلیشههای قهرمانسازی و ناتوانسازی دو محور اصلی بازنمایی معلولیت در فیلمها و سریالهای تلویزیونی هستند.
در کلیشه ناتوانسازی، افراد دارای معلولیت غالبا بهعنوان قربانیان بیقدرت یا کسانی که وابسته و ناتوان هستند نشان داده میشوند.
این بازنمایی باعث میشود مخاطب، فرد معلول را «ناقص، آسیبپذیر و فاقد توانمندی واقعی» ببیند و خانوادهها تحت فشار اجتماعی و شرم جمعی قرار گیرند.
در کلیشه قهرمانسازی، فرد معلول بهعنوان نمونهای افراطی از شجاعت یا فداکاری نمایش داده میشود؛ گاهی به گونهای که موفقیت یا فعالیتهای روزمرهاش به شکل دستاوردی استثنایی و فراتر از واقعیت جلوه داده شود.
این نوع بازنمایی نیز فشار روانی مضاعف ایجاد میکند، زیرا افراد معلول و خانوادههایشان را با استانداردهای غیرواقعی و غیرقابل دسترس مقایسه میکند و حس متفاوت بودن را تقویت میکند.
این بازنماییها باعث ایجاد شرم جمعی و انگ اجتماعی میشوند.
خانوادهها در تعاملات اجتماعی احساس میکنند باید عملکرد و رفتارهای خود را توضیح دهند؛ در حالی که جامعه از واقعیتهای زندگی روزمره معلولان و مراقبان ایشان آگاه نیست.
همچنین نگاه مذهبی و فرهنگی در جامعه اگرچه گاهی حمایت معنوی، همدلی و شبکههای اجتماعی فراهم میکند، اما در بسیاری موارد هویت مستقل فرد معلول را محدود کرده و فرصتهای مشارکت اجتماعی واقعی را کاهش میدهد.
فشار ناشی از باورهای فرهنگی و مذهبی، همراه با بازنماییهای رسانهای تحقیرآمیز، باعث میشود افراد معلول و خانوادههایشان همواره با شرم، تبعیض و خودسرزنشی مواجه شوند.
قانون، حمایتهای دولتی و تجربه مطالبهگری مدنی
در جامعه ما، قوانین حمایتی برای افراد دارای معلولیت تدوین شدهاند که تصویری امیدوارکننده از برابری فرصتها و حمایتهای جامع ارائه میدهند.
این قوانین بر دسترسی برابر به آموزش، اشتغال، مناسبسازی محیطها، خدمات توانبخشی و حمایت اجتماعی تاکید دارند و اهداف گستردهای برای بهبود کیفیت زندگی افراد دارای معلولیت پیشبینی کردهاند.
با وجود چنین قوانینی، واقعیت این است که اجرای آنها بهطور جدی انجام نمیشود و بسیاری از بندهای قانون یا اجرا نشدهاند یا بهصورت ناقص و غیرکارآمد اجرا میشوند.
این شکاف میان آنچه قانون وعده میدهد و آنچه در زندگی روزمره افراد دارای معلولیت رخ میدهد، نشان میدهد نیازهای این گروه بسیار گستردهتر از تعهدات رسمی است و تحقق حقوق آنها نیازمند برنامهریزی عملی، نظارت موثر و مسئولیتپذیری واقعی از سوی نهادهای اجرایی.
مزیت وجود چنین قوانینی، اگر بهصورت کامل اجرا شوند، این است که چارچوبی روشن برای حمایت از حقوق افراد دارای معلولیت ایجاد و زمینه مشارکت اجتماعی، استقلال و بهبود کیفیت زندگی را فراهم میکنند.
با این حال، معایب وضع موجود، یعنی اجرای ناقص و نبود نظارت موثر، باعث میشود که بسیاری از حقوق پیشبینیشده تحقق نیابند و افراد دارای معلولیت همچنان با محدودیتها، تبعیض و وابستگی طولانیمدت مواجه شوند.
این وضعیت نهتنها استقلال واقعی آنها را کاهش میدهد، بلکه فشار روانی خانوادهها، بهویژه مراقبان اصلی را افزایش داده و فرصتهای رشد شخصی و مشارکت اجتماعی را محدود میکند.
عدم اجرای این قوانین و ناکامی در تحقق حقوق پیشبینیشده، زمینه شکلگیری فعالیتهای مدنی و کمپینهای مطالبهگری مسالمتآمیز را فراهم کرده است.
افراد دارای معلولیت در جامعه ایرانی نهتنها از حقوق خود آگاهاند، بلکه توانایی سازماندهی و مطالبهگری برای احقاق آنها را نیز دارند.
سالها فعالیتهای مدنی و کمپینهای هفتگی، مانند تجمعهای سهشنبهها، نمونهای روشن از تلاش این گروه برای جلب توجه مسئولان و تحقق حقوق قانونی خود بوده است.
این کمپینها اهداف مشخصی داشتند؛ یادآوری و مطالبه اجرای قوانین حمایتی، مناسبسازی محیطها، دسترسی به خدمات آموزشی و شغلی و تقویت استقلال افراد دارای معلولیت.
مشارکت فعال در این جنبشها به افراد کمک میکند تا حضور اجتماعیشان پررنگتر شود، هویت جمعی خود را تقویت و احساس توانمندی بیشتری تجربه کنند.
با این حال، تجربه این فعالیتها نشان میدهد چالشهای جدی نیز وجود دارد.
اعتراضهای مسالمتآمیز بارها با بیتوجهی، محدودشدن فضاها و حتی برخوردهای تحقیرآمیز مواجه شدهاند. فشارهای اجتماعی و نادیده گرفتن مطالبات در سطوح ساختاری، انگیزه و توان ادامه دادن را برای بسیاری از فعالان این حوزه دشوار کرد.
در نتیجه، پس از سالها تلاش مستمر، بخش قابل توجهی از این کمپینها متوقف شدند و ادامه دادن حرکتهای مدنی در این زمینه با موانع جدی روبهرو شد.

پیام روز جهانی افراد دارای معلولیت
در نهایت، معلولیت در جامعه ما موضوعی چندبعدی و عمیق است؛ مسالهای که تنها با رویکرد پزشکی قابل درک نیست و نیازمند تحول در نگرش فرهنگی، رسانهای، اجتماعی و همچنین اجرای واقعی قوانین حمایتیست.
توجه به این نکته نیز ضروری است که افراد دارای معلولیت گروهی یکدست نیستند؛ انواع متفاوت معلولیت با نیازها، چالشها و ظرفیتهای متفاوت همراه است.
بنابراین هرگونه سیاستگذاری و حمایت موثر باید فردمحور، واقعی و متناسب با تنوع گسترده این جامعه طراحی شود.
پیام امروز این است: افراد دارای معلولیت نه نیازمند ترحماند، نه قهرمان هستند و نه الگوهای اغراقشده؛ آنها شهروندانی برابر با حق زندگی شایسته، مشارکت کامل و احترام اجتماعیاند.

۴۵ سال است که دخالت در زندگی خصوصی شهروندان، از جمله یورش به مهمانیها، به بخشی ثابت از شیوه حکمرانی در جمهوری اسلامی بدل شده است؛ سیاستی که با وجود تغییر ابزارها و نسلها، همچنان برای مهار سبک زندگی مردم و جلوگیری از شکلگیری فضای اجتماعی مستقل از اقتدار سیاسی ادامه دارد.
اواخر دهه ۵۰ و دهه ۶۰؛ زمانی که خانه هم «عرصه عمومی» شد
پس از انقلاب ۱۳۵۷، با شعار «اسلامیکردن جامعه»، مرز میان فضای خصوصی و عمومی کمکم فرو ریخت. مهمانیها، جشنها و حتی عروسیهای خانوادگی از تیررس نگاه امنیتی خارج نبود.
کمیتههای انقلاب و سپس نیروی انتظامی با استناد به مفاهیم مبهمی مانند «فساد» و «فحشا» وارد خانهها میشدند و هر شکل از اختلاط یا مصرف مشروب را تهدیدی علیه نظم تازهتاسیس حکومت تلقی میکردند.
در چنین فضایی، بسیاری از خانوادهها ناچار شدند زندگی خصوصی خود را با ملاحظات امنیتی تنظیم و سادهترین مراسم انسانی را با ترس و احتیاط برگزار کنند.
دهه ۷۰؛ برخورد آرامِ دو جهان متفاوت
در دهه ۷۰، نسل تازهای در شهرها قد کشید؛ نسلی که با موسیقی جدید، مد و الگوهای متفاوت تفریح بزرگ شده بود. این نسل نه لزوماً سیاسی بود و نه در پی مقابله با حکومت، اما سبک زندگی روزمرهاش با روایت رسمی همخوان نبود.
حتی در دوره اصلاحات و بازتر شدن فضای سیاسی، دخالت در زندگی خصوصی کاهش پیدا نکرد. از نگاه حاکمیت، همین تغییرات خاموش و تدریجی میتوانست نظم ایدئولوژیک نظام را فرسایش دهد؛ بنابراین برخوردها ادامه یافت.
دهه ۸۰؛ «امنیت اجتماعی» بهعنوان ابزار اعمال قدرت
در دهه ۸۰، برخورد با مهمانیها از حالت واکنشهای موردی خارج شد و به سیاستی رسمی و سازمانیافته تبدیل گشت.
طرح «ارتقای امنیت اجتماعی» نظارت بر پوشش، موسیقی، شیوه تفریح و حتی چیدمان فضاهای خصوصی را به جزء جداییناپذیر حکمرانی بدل کرد.
یورش به باغها و ویلاها و صدور احکام تعزیری، بیش از آنکه مقابله با جرم باشد، نوعی نمایش اقتدار بود؛ تلاشی برای اینکه حکومت نشان دهد خصوصیترین انتخابها نیز باید با معیارهای او همسو باشد.
دهه ۹۰؛ شبکههای اجتماعی و فروریختن نظم قدیم
با اوجگیری شبکههای اجتماعی، بهویژه اینستاگرام، مرز میان زندگی خصوصی و عمومی بار دیگر تغییر کرد.
تصاویر و ویدئوها سبک جدیدی از حضور اجتماعی را رقم زدند و حکومت نیز به همان نسبت ابزارهای نظارتی تازهای به کار گرفت.
برخورد با مهمانیها در این دهه تنها اجرای قانون نبود؛ بیانیهای بود درباره اینکه «هیچ نقطهای خارج از نظارت نیست».
برای نسل جوانی که ارتباط، معاشرت و شادی را بخش طبیعی زندگی میدانست، این سیاست بیشتر بهعنوان تعرض به حق انتخاب و آزادی فردی دیده میشد.
دهه اول ۱۴۰۰؛ پس از «زن، زندگی، آزادی»
جنبش «زن، زندگی، آزادی» خواست عمومی برای آزادیهای فردی را برجسته کرد و بسیاری انتظار داشتند حکومت سیاستهای محدودکننده را عقب بنشاند. اما مسیر برعکس شد. برخورد با مهمانیها شدت گرفت؛ از بازداشتهای گروهی جوانان در شهرهای کوچک تا یورش به جشنهای خصوصی و تولد هنرمندان.
برای حکومتی که همزمان با اعتراضات خیابانی دستوپنجه نرم میکرد، کنترل فضاهای خصوصی بخشی از بازسازی اقتدار تلقی میشد.در این دوره، برخورد با مهمانیها بیش از گذشته معنایی نمادین یافت: کنترل حوزهای که ذاتاً غیر سیاسی است، اما بهدلیل استقلالش از قدرت رسمی، تهدید تلقی میشود.
در قوانین جمهوری اسلامی پارتی جرم نیست
در قوانین جمهوری اسلامی، «پارتی» و «مهمانی مختلط» عنوان مجرمانه مشخصی ندارند. دستگاه قضایی و امنیتی معمولاً به مفاهیم کلی مانند «فساد» و «عفت عمومی» استناد میکنند؛ عباراتی که بهسادگی قابل تفسیر و جابهجاییاند.
حقوقدانان سالهاست هشدار میدهند که ورود بدون حکم قضایی به خانه، مجازات شلاق برای رفتارهای خصوصی و پلمب محل زندگی با اصول بنیادین حقوق شهروندی در تضاد آشکار است. نهادهای بینالمللی نیز چنین برخوردهایی را نقض حریم خصوصی و مصداق رفتار غیرانسانی دانستهاند.
چرا پس از چهار دهه، نتیجه تغییر نکرده است؟
چهار دهه سیاست سختگیرانه نه توانسته سبک زندگی مردم را تغییر دهد و نه از برگزاری مهمانیها جلوگیری کرده است. مردم فقط راههای تازهتری برای هماهنگی و دور زدن محدودیتها پیدا کردهاند. مهمانیها نه حذف شدهاند و نه کاهش یافتهاند؛ تنها شکلشان تغییر کرده، پنهانتر و پیچیدهتر شدهاند.
این سیاست بیش از هر چیز اعتماد عمومی را فرسوده و تبدیل به یکی از نقاط اصلی شکاف میان دولت و ملت شده است. برای بسیاری از جوانان، برخورد با مهمانیها نه اجرای قانون، بلکه تحقیر و تعرض به حق انتخاب در سادهترین ابعاد زندگی روزمره است.
در سوی مقابل، ایالات متحده پس از حمله اخیر در موقعیت برتری قرار دارد. واشینگتن هزینهای پرداخت نکرده و بهخوبی میداند که تهران امروز قدرت تعیین شروط را ندارد. پیام دولت ترامپ نیز شفاف و بیپرده است؛ یا شروط پذیرفته میشود یا حمله دوم در راه خواهد بود.
جمهوری اسلامی همزمان با سه فشار عمده روبهروست؛ تهدید نظامی و امکان حملات بیشتر، بحرانی عمیق در اقتصادی نیمهجان که زیر بار تحریم، فساد و ورشکستگی در حال خرد شدن است، و فشار اجتماعی در کشوری که تابآوری مردم آن به پایینترین سطح طی دهههای اخیر رسیده است.
در نگاه جامعه اما مساله اصلی نه غنیسازی است و نه برنامه موشکی. مردم ایران از برنامه هستهای، طی دو دهه، چهار پیامد مشخص دیدهاند: تحریم، گرانی، فشار معیشتی و ناامیدی. هزینه این سیاستها مستقیما از جیب مردم پرداخت شده، بیآنکه کوچکترین نقشی در تعیین مسیر آن داشته باشند.
شکاف میان اولویتهای جامعه و اولویتهای حاکمیت امروز کاملتر از هر زمان دیگری دیده میشود. جامعه به امنیت، زندگی عادی و آینده قابل پیشبینی فکر میکند، اما تصمیمگیریهای کلان کشور همچنان به تصمیماتی گره خورده که سودی برای مردم نداشته و تنها بار آن بر دوش آنها نشسته است.
جمهوری اسلامی اکنون در برابر یک دوراهی دشوار قرار گرفته است. پذیرش شروط واشینگتن، بهمعنای عقبنشینی از اصولی است که چهار دهه مشروعیت و قدرت خود را بر آن بنا کرده؛ اقدامی که میتواند به سرنگونیاش منجر شود. اما نپذیرفتن این شروط نیز کشور را وارد چرخه تازهای از فشار حداکثری، حملات بیشتر و تشدید بحران اقتصادی خواهد کرد.
تجربه چهار دهه گذشته نشان میدهد تصمیمهایی که بدون مردم گرفته میشود، در نهایت علیه مردم عمل میکند. نه توافق، نه جنگ، نه فشار خارجی و نه مذاکره پشتپرده، هیچکدام بهبود واقعی ایجاد نخواهد کرد تا زمانی که شکاف بنیادین میان قدرت و جامعه ترمیم نشود.
جمهوری اسلامی پس از جنگ ۱۲روزه در موقعیتی ایستاده که بازگشت به مسیر گذشته ممکن نیست. این یک بنبست استراتژیک است؛ بنبستی که محصول سالها تصمیمسازی بدون مشارکت مردم است. تغییر ناگزیر است، اما اینکه این تغییر به سوی کاهش بحران حرکت کند یا کشور را به سمت بیثباتیِ بیشتر ببرد، وابسته به تصمیمهایی است که همچنان پشتِدرهای بسته گرفته میشود و از چشم جامعه دور نگه داشته شده است.
سرنوشت میلیونها ایرانی در دست کسانی است که نهتنها خوبی آنها را نمیخواهند، بلکه اساسا «مردمی» نمیشناسند و ایرانیان را «امتی» میبینند که از نظر آنها شعور و آگاهی کافی ندارند تا بدانند خوبی برایشان چیست.
همین نگاه، خامنهای و جمهوری اسلامی را به پایان نزدیک کرده است.







