شکدم که اکنون بهعنوان تحلیلگر سیاسی و سخنگوی یک نهاد حامی اسرائیل با نام «ما به اسرائیل ایمان داریم» فعالیت میکند، دوشنبه ۱۳ مرداد در روزنامه جروزالم پست نوشت جمهوری اسلامی تنها به فریب دادن مردم خود قانع نیست و جاهطلبیهایش تا مجذوب ساختن غرب با روایتی از مظلومنمایی نیز امتداد یافته است.
او هشدار داد حکومت ایران «کیمیاگری کهنِ تبدیل مظلومنمایی به ابزاری برای امپراتوریسازی» را به کمال رسانده است.
در ادامه بخشهایی از این یادداشت را میخوانید.
نمیتوان در برابر مهارتی که با آن همزمان نقاب مظلومیت بر چهره میزند و داس سرکوب را به حرکت درمیآورد، شگفتزده نشد. این مظلومیت نه بهعنوان وضعیتی تاسفبار، بلکه همچون گرزی درخشان است؛ سلاحی صیقلخورده برای بریدن، خلع سلاح کردن و خاموش ساختن.
به طبقهبندی انسانها در جمهوری اسلامی نگاه کنید؛ این حکومت انسانها را بر پایه قومیت، مذهب یا گرایش جنسی جدا میسازد. هر ویژگی هویتی را بیرون میکشد، به نمایش میگذارد و سپس آن را چون تیغی برای پاره کردن تار و پود جامعه بهکار میگیرد؛ کُرد در برابر آذری، سنی در برابر شیعه، زن در برابر مرد.
این حکومت بهخوبی دریافته که برای تضعیف یک ملت، نخست باید پیوندهای وحدت آن را گسست و مردم را به قبیلههایی متخاصم تقلیل داد.
وقتی همه بندهای ملت بودن از هم گسسته شود، چه میماند؟ تنها ایدئولوژی؛ اما نه یک ایدئولوژی پویا و زندگیبخش، بلکه جزماندیشی خشک و بیروح، همچون یک نقاشی تکرنگ که بر پیکره تمدنی رنگارنگ کشیده شده باشد.
ملاها حکومتی بنا کردهاند که نهتنها اطاعت، بلکه همدستی میطلبد؛ یک اتاق پژواک بیپایان که در آن از شهروندان انتظار میرود شعارهای روز را تکرار کنند و چشم بر خشونتی ببندند که ستونهای آن را نگه میدارد.
ایدئولوژی که روزی ابزاری در خدمت دولت بود، اکنون خود به بتی بدل شده که در هر محراب، قربانی میطلبد: از حقیقت، از فردیت و از عشق.
تبلیغات جمهوری اسلامی چگونه عمل میکند؟
با این حال، حکومت ایران تنها به فریب مردم خود قانع نیست و جاهطلبیهایش فراتر از مرزهایش میرود. تهران با جذابیتی نرم و فریبکارانه، همچون یک شیاد حرفهای، غرب را با روایتی از مظلومیت چنان مجذوب کرده که حتی روشنفکرترین ذهنها نیز فریب آن را خوردهاند.
روشنفکران غربی که در احساس گناه پسااستعماری غوطهورند، ایران را نه یک زندان تئوکراتیک، بلکه شهیدی «بد فهمیده شده» میپندارند؛ ملتی شریف که قربانی زورگویی امپریالیستها شده است. تهران حتما از تماشای این نمایش مضحک خندهاش میگیرد! آنکه هم زندانبان است و هم زندانی، هم ستمگر است و هم ستمدیده، بیتردید استاد تبلیغات است.
جمهوری اسلامی دهههاست این بازی را با شکیبایی عنکبوتی که تار میتند، پیش میبرد. هر تار با دقت تنیده میشود: یک سخنرانی در اینجا، یک مانور دیپلماتیک در آنجا، یک صحنهسازی حسابشده برای برانگیختن خشم و جلب توجه رسانههای جهانی.
در این میان، غرب هر بار فریب میخورد؛ ژست میگیریم، بیانیه صادر میکنیم، تحریم اعلام میکنیم، اما پشت این کلمات سختگیرانه، ارادهای برای رویارویی با پوسیدگی بنیادین وجود ندارد.
دانشجویان ما شاید غمانگیزترین قربانیان این نمایش باشند. از کلاسهای درس دانشگاه کمبریج تا پردیسهای کالیفرنیا، از جا برمیخیزند و خود را پاسداران عدالت، حامیان مظلومان میخوانند. اما عدالت چه کسی؟ مظلومیت چه کسی را بازگو میکنند؟ دقیقا همان روایتهایی که تهران با وسواس پرورانده است.
انگار جمهوری اسلامی در میان جوانان غرب عروسکی سخنگو یافته؛ جملاتی در دهانشان میگذارد که ظاهری شریف دارند، اما تنها برای پنهان کردن بیرحمی طراحی شدهاند.
چگونه و چرا این فریب کارگر افتاد؟
چگونه چنین شد؟ چگونه وارثان عقلانیت عصر روشنگری و اندیشه لیبرال، چنین تمامعیار فریب خوردند؟ بخشی از پاسخ در خودپسندی اخلاقی ما نهفته است. ما عاشق آنیم که خود را درستکار بدانیم؛ عاشق صحنهسازیهای قهرمانانهایم که در آن مشت بر میز میکوبیم و با تبهکاران تاریخی فرضی درمیافتیم.
پس وقتی تهران زمزمههایی از ظلم غربی در گوشمان میخواند، گوش میسپاریم. سر تکان میدهیم. یادداشت برمیداریم. ساختارهایی پیچیده برای سرزنشگری میسازیم و به راحتی فراموش میکنیم که ستمگر واقعی در این داستان نه «غرب» انتزاعی، بلکه رژیمی است که مردم خود را به زندان میاندازد، شاعران را شلاق میزند و زنان را سنگسار میکند.
این روش کار جمهوری اسلامی است: تفرقه بینداز، سردرگم کن، وارونه جلوه بده.
رهبران حکومت ایران بسیار بهتر از ما دریافتهاند که میدان نبرد قرن بیستویکم نه دشتهای بیابانی، بلکه ذهن انسانهاست. آنها جنگ را نه صرفا با تانک و هواپیما - که آنها را نیز دارند - بلکه با روایتها، با داستانها، با ترکیبی فریبنده از رنج و شکوه به پیش میبرند؛ ترکیبی که حتی فرهیختهترین انسانها را به همدستانی نادان بدل میسازد.
آنها بهدنبال تصرف سرزمین نیستند، بلکه خیال را فتح میکنند؛ در پی استعمار واژگان اخلاقی جهاناند.
در همین حال، درون ایران، مردم با رنجهایی زندگی میکنند که حتی درکشان دشوار است: فشار اقتصادی روزمره، تشدیدشده با فساد و سوءمدیریت، تهدید دائمی بازداشت یا سرنوشتی بدتر برای کسانی که زبان میگشایند؛ فضای خفقانآور ایدئولوژیک که از کلاس درس تا اتاق خواب را فراگرفته است.
اما صدای این رنجها هم در هیاهوی تبلیغات رژیم و هم در همصدایی ناآگاهانه برخی روشنفکران خوشنیت اما گمراه غربی گم میشود؛ آنان که استبداد را با مقاومت و قساوت را با شجاعت اشتباه میگیرند.
جمهوری اسلامی از این سردرگمی تغذیه میکند. میداند تا زمانی که جهان در جدال میان شرق و غرب، میان دانشجویان معترض و دولتهای بهاصطلاح جنگطلب باقی بماند، سلطهاش ادامه خواهد یافت. این رژیم همچون تردستیکار ماهریست که وقتی ما مشغول بحث بر سر ترفندش هستیم، جادوی واقعی را در جایی دیگر و دور از چشم اجرا میکند.
ما درباره تحریمها بحث میکنیم، درگیر پیچوخم دیپلماسی میشویم و در همین حین، تهران گامبهگام بنیانهای ملی بودن را از هم میگشاید و ایران را به ظرفی توخالی بدل میکند که تنها بخارهای ایدئولوژی در آن موج میزند.
تراژدی اینجاست: مردم ایران، رژیم ایران نیستند. آنان نه همان آخوندهایی هستند که بهدروغ به نامشان سخن میگویند و نه همان پاسدارانی که با گلوله و باتون سکوت را تحمیل میکنند. آنان مردمیاند سرافراز، گوناگون و زیبا؛ وارثان یکی از کهنترین تمدنهای جهان که در قفسی آهنین گرفتار آمدهاند. غرب، در اشتیاق خود برای عادل جلوه کردن، بارها این تمایز بنیادین را از یاد برده است.
پس باید نقابها، روایتها و افسانههای دمدستی را کنار زد. باید جمهوری اسلامی را آن گونه که هست دید: نه قربانی، بلکه شکارچی؛ نه چراغ راه مقاومت، بلکه کارخانه دروغ.
باید شجاعت آن را داشت تا کسانی را که چه از سر سادهدلی و چه از سر غرور، روایات این حکومت را بهجای حقیقت بازگو میکنند، به چالش کشید. در غیر این صورت، خود در زهر و توهمی شریک میشویم که نهتنها ایران، بلکه شفافیت اخلاقی جهان را آهسته آهسته میفرساید.