در ایران، جایی میان نگاههای خاموش و واژههای بلعیدهشده، جامعهای ایستاده است که نفس میکشد، زنده است، و حتی اگر سخن نمیگوید، میبیند، میفهمد، مبارزه میکند، زندگی میکند. این زیست خاموش، اگرچه بیصدا، اما نشانگر نوعی «پایداری فرهنگی» است.
در وضعیتی که قدرت سیاسی میکوشد زبان، حافظه و حتی بدن شهروندان را در اختیار بگیرد، صرف زندگی کردن، خود نوعی مقاومت محسوب میشود.
تهران بیدار میشود، نه با صدای آزادی، که با زمزمه اضطراب. مردی ساده در یکی از محلههای مرکزی شهر، تلفن موبایلش را از شارژ در میآورد و خبرها را سریع همانجا در تخت خواب تند تند میخواند؛ حالا صدای تلویزیون هم به بیداریاش اضافه شده که مجری خبرها را یک به یک میخواند.
چای دم میکند، نان و پنیری میخورد و به سمت محل کار میرود. جلوی دفتر نگاه کوتاهی به آسمانی میکند که در آن هیچ نشانی از امید تازه نیست. اما همین «ادامه دادن»، همین برخاستن، چای ریختن، کار کردن و حتی همین بودن، در دل ساختاری که میل به انهدام شخصیت دارد، یک کنش اجتماعیست.
سکوت صبحگاهی این روزها، نه بیمعنا، که بخشی از زندگیست؛ زندگی در جایی که زنده ماندن گاه گناه میشود یک جریان سیال آگاهی در دل خود دارد، نه تسلیم.
تهران زیر سایه فاشیسم؛ تسلط بر زیست روزمره
حکومت جمهوری اسلامی از همان ابتدای برآمدن از دل انقلاب ۵۷، با تمرکز بر کنترل بدن و رفتار شهروندان، نظمی استبدادی را بنا کرده، تا حد زیادی شبیه آنچه در آلمان نازی دیده میشد.
در چنین ساختاری حکومت دیگر در سطح ایدئولوژیهای بزرگ عمل نمیکند، بلکه در جزئیترین رفتارهای فردی و زندگی روزانه شهروندان رسوخ کرده است.
حکومتی که در آن برای تحکیم ترس و ارعاب شهروندان نهتنها مخالفان سیاسی و منتقدانش به صرف ابراز مخالفت با زندان، شکنجه و حتی اعدام مواجه میشوند، بلکه موی سر دختران و نوع پوشش آنان و یا تعامل زن و مرد با هم خارج از مقررات مذهبی هم میتواند موجب بازداشت و سرکوب شود.
همانگونه که هانا آرنت درباره نظم توتالیتر مینویسد، حکومت فاشیستی تنها با تهدید فیزیکی زنده نیست؛ بلکه از طریق نهادینه کردن اضطراب و بیاعتمادی در هر تماس انسانی، بقای خود را تضمین میکند.
او بهخوبی توضیح میدهد: «فاشیسم فقط در اردوگاهها حضور ندارد. فاشیسم در سکوت مردم، در ترس از سخن، در تکرار اجبارهای احمقانه، در کنترلِ ریز و بیوقفه بر زندگی روزمره جاریست.»
با اینکه میدانیم در چند سال گذشته جمهوری اسلامی در مقابل مقاومت مدنی مردم ایران چندین گام به عقب برداشته است، اما خوب میدانیم که اراده حکومت بر همان سیاستهای دهه ۶۰ فقط با رنگ جدیدیست.
در ایران، چنانکه در آلمان نازی، نظام سیاسی کوشیده است تا هر عنصر اجتماعی را بدل به ابزار نظارت و کنترل کند. مدرسه، دانشگاه، مسجد، رسانه، خانواده؛ همه به اشکالی از مراقبت بدل شدهاند.
ویکتور فرانکل، روانپزشک یهودی بازمانده از آشویتس، در جایی مینویسد: «در اردوگاه آنچه بیشتر از مرگ، روح انسان را فرسوده میکرد، احساس بیمعناییِ تحمیلشده بود. حس اینکه حتی اندوهت را هم دیگر نمیتوانی از آن خود بدانی.»
مقاومت در زندگی روزمره؛ معنای مبارزه بیصدا
اما با وجود تمام این سرکوب نهادینهشده، جامعه ایران تسلیم نشده است. زندگی روزمره، آنجا که کنترلپذیر نیست، بدل به صحنه مقاومت شده است.
زنانی که روسری را کنار میزنند، جوانانی که در سکوت، خبر واقعی را در شبکههای فیلترشده میخوانند، مادرانی که خاطرههای سانسورنشده را در گوش کودکان زمزمه میکنند، همگی بخشی از پیکره پنهان یک مقاومت وسیع و غیرمتمرکز هستند.
اینجا، آنگونه که بازماندگان گتوهای یهودی روایت کردهاند، مقاومت نه در تظاهرات خیابانی، بلکه در نپذیرفتن نظم تحمیلی رخ میدهد. همانطور که فرانکل میگوید: «در اردوگاه حتی حفظ اندیشه آزاد، خود عملی انقلابی بود.»
در ایران امروز نیز حفظ ذهنیت آزاد، مخالفت با دلزدگی و پایداری برای معنا، مصداق همان نوع مقاومت است.
مردمی که هنوز مینویسند، هنوز گوش میدهند، هنوز آشپزی میکنند، هنوز میخندند، هنوز سر سفره سادهشان امید را زنده نگه میدارند، در حال ایستادن در برابر حکومتی هستند که هدف نهاییاش خالیکردن معنا از هر کنش انسانیست.
در خاطرات یکی از بازماندگان آشویتس آمده بود: «هر روز که زنده ماندیم، هر صبح که دوباره بیدار شدیم، یعنی پیروز شدیم»؛ انگاری دفتر خاطرات امروز یک شهروند ایرانیست، شهروندی که زندگی را به مبارزه علیه حکومت بدل میکند.
حافظه و رهایی؛ نوشتن، ثبت کردن، فراموش نکردن
اگر در پایان جنگ جهانی دوم، آنچه بازماندگان یهودی را به ادامه زندگی متعهد کرد، ثبت روایتها و انتقال حقیقت به نسلهای آینده بود، امروز نیز این وظیفه بر دوش همه ماست.
جمهوری اسلامی با قدرت تبلیغاتی و امنیتی خود میکوشد واقعیتها را از حافظه عمومی پاک کند، اما همانگونه که آرنت تاکید میکرد، قدرت هیچگاه نمیتواند حقیقت را بهطور کامل حذف کند، اگر حافظه اجتماعی زنده بماند.
روایتهای مردمی، و حتی یک عکس، یک جمله، یک دستخط، میتوانند بر ضد فرآیند تحریف تاریخی عمل کنند.
زیستن در ایران امروز شبیه زیستن در برلین ۱۹۳۹ است. شباهتها هولناک است، اما تفاوتی هم هست. مردم ایران هرچند در محاصرهاند، اما دیگر تنها نیستند. صداها هر روز بیشتر میشود، روایتها عمیقتر، حافظهها مقاومتر.
و همین شاید آغاز پایان فاشیسم باشد. فاشیسم همیشه از دل سکوت رشد میکند، اما با روایت، با شهادت، با ثبت، از پا درمیآید. ایران هنوز زنده است و این، آغاز است؛ آغاز روزگاری که سالها بعد آن بگوییم «ایرانِ جمهوری اسلامی»؛ یک دوره تلخ و سیاه تاریخی که بر ایران تحمیل شد.