مستند «دربند»: تلاش برای شناساندن میراث ایران در بیرون از مرزهای کنونیاش
نمایی هوایی از دژ دربند، عکس: پژمان اکبرزاده
از سرزمینهایی که ایران در پی عهدنامههای گلستان و ترکمنچای از دست داد عموما با تاسف یاد میشود، اما به جنبههای تاریخی و باستانشناسی حضور ایران در این مناطق کمتر پرداخته میشود.
•
جمهوری داغستان کنونی که در جنوبیترین بخش روسیه قرار دارد یکی از مناطقی بود که در سال ۱۸۱۳ میلادی از ایران جدا شد. شهر دربند مشهورترین منطقه در داغستان است که در چندین دوره تاریخی از جمله ساسانی و صفوی، مرز شمالی امپراتوری ایران به شمار میرفت.
دانشگاه استنفورد در کالیفرنیا برنامه ویژهای برای نمایش فیلم مستند «دربند: یادگار ایران» سازماندهی کرده است. این برنامه که سوم اکتبر برگزار خواهد شد با جلسه پرسش و پاسخ با کارگردان مستند، پژمان اکبرزاده، همراه خواهد بود که برای ساخت این فیلم، پیش از آغاز جنگ روسیه و اوکراین، مدتی را در داغستان سپری کرده است.
ببینید: بخشهای از مستند «دربند: یادگار ایران»
دژ و دیوارهای دفاعی دربند به شکل کنونیاش در زمان خسرو انوشیروان، امپراتور ساسانی، ساخته شد. هدف اصلی از ساخت آن، پاسداری از مرزهای شمالی ایران بود.
سامانه دربند که هوشمندانه در باریکترین منطقه میان دریای خزر و کوههای قفقاز ساخته شده، در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شده است.
اکبرزاده، کارگردان این مستند به ایراناینترنشنال گفت: «برخلاف طاق کسری که در پی حمله اعراب پس از مدتی متروکه شد، سامانه دربند به دلیل اهمیت استراتژیک خود، پس از حمله اعراب در سده هفتم میلادی، همچنان مورد کاربرد قرار گرفت. یک کتیبه کوفی نیز در نزدیکی دژ کشف شده که در آن به نام "کسری" (لقبی که اعراب برای پادشاهان ساسانی به کار میبردند) به عنوان سازنده دژ اشاره شده است.»
دربند و رقابت قدرتهای منطقه برای تصاحب آن
در دوره پس از اسلام، اعراب حدود ۱۵۰ سال در دربند ماندگار شدند و در سدههای بعد این منطقه دائما میان حکمرانان محلی، ترک، ایرانی و در نهایت روس دست به دست میشد.
مستند «دربند: یادگار ایران» تلاش میکند که با بهرهگیری از نقشهها، نقاشیها و اشیای تاریخی، نماهای زمینی و هوایی و اظهارنظرهای باستان شناسان و تاریخدانان، تا جایی که ممکن است سامانهای را به بیننده معرفی کند که رویدادهای تاریخی بیشماری در آن رخ داده و شناخت عمومی از آن بسیار اندک است.
اکبرزاده تاکید کرد که این موضوع یک چالش بزرگ در ساخت فیلم بوده است: «دودمانها و فرهنگهای گوناگون در دربند حضور پیدا کردند و از هر یک نشانههای گوناگونی در شهر دیده میشود. زمان زیادی صرف بخش پژوهشی شد تا بازتاب دادن رویدادهای تاریخی به شکل فشرده و موازی، تمرکز بیننده از خود سامانه دفاعی را از بین نبرد. پیش از این مستندی که بتواند سامانه دربند را به شکلی همه جانبه به مخاطبان خارج از روسیه معرفی کند وجود نداشت.»
یکی از کتیبههای کوتاه به زبان پارسی میانه (پهلوی) بر دیوار دربند، عکس: پژمان اکبرزاده
یکی از شخصیتهای کلیدی در این مستند، مرتاضعلی حاجیف، مدیر دپارتمان باستانشناسی در فرهنگستان علوم داغستان است. در سالهای اخیر بسیاری از حفاریهای باستانشناسی در دربند زیر نظر او انجام شده است.
حاجیف در مستند میگوید: «دربند یکی از مهمترین گذرگاهها برای ارتباط میان شمال و جنوب قفقاز بوده است. در طول تاریخ یکی از مهمترین دلایل رقابت بین قدرتهای منطقه برای در دستگرفتن آن همین موضوع بوده است.»
دربند، کانونی برای گسترش آیین زرتشت
بخشی از مستند دربند به حضور آیین زرتشت در داغستان اختصاص دارد. فیلم به سراغ دخمهای در نزدیکی دژ دربند میرود که شواهد باستانشناسی نشان میدهد تا حدود سده شانزدهم میلادی همچنان از آن استفاده میشده است.
مرتاضعلی حاجیف، دربند را یک «کانون» برای گسترش آیین زرتشت در دوره ساسانی مینامد و میافزاید: «برخلاف باور بسیاری، علیرغم اسلامیشدن منطقه از سده هفتم میلادی، آیین زرتشت تا قرنها در منطقه پیروانی داشته که رسوم خود را نیز به جای میآوردهاند.»
دخمهای در نزدیکی دژ دربند که زرتشتیان تا حدود سده شانزدهم میلادی از آن استفاده میکردند، عکس: پژمان اکبرزاده
اکبرزاده، سازنده مستند دربند، پیش از این، در زمان نبرد داعش با ارتش عراق به این کشور سفر کرد تا مستند «طاق کسری: شگفتی معماری» را بسازد. او نگران بود تا داعش آنچه بر سر آثار تاریخی در موصل و نمرود آوردند را در مدائن هم تکرار کنند.
این مستندساز به ایراناینترنشنال گفت: «آثار تاریخی عظیمی که مربوط به سلسلههای ایرانی در بیرون از مرزهای کنونی ایران هستند، عموما در مناطقی قرار گرفتهاند که حتی بازدید از آنها با دشوارهای بیشماری همراه است. به همین خاطر به لحاظ تصویری به ندرت کارهای جدی برای شناساندن آنها صورت گرفته است. کارهای پژوهشیِ صورت گرفته بیشتر محدود به نشریات دانشگاهی بودهاند ولی زمانی که داستان را به تصویر میکشید میتوانید عموم را به موضوع جذب کنید.»
مستند دربند تاکنون در چندین همایش آکادمیک بینالمللی در زمینه خاورشناسی و ایرانشناسی در اروپا و آسیا به نمایش درآمده و در ماه اکتبر نیز نخستین نمایش خود در آمریکا را خواهد داشت. بنا بر اعلام بخش ایرانشناسی دانشگاه استفورد، این مستند در واقع تازهترین بخش از تلاشهای سازندهی آن برای گسترش دانش عمومی در رابطه با «میراث ایران فراتر از مرزهای کنونیاش» است.
ماه اوت سال ۱۹۱۴ اندکی پس از ترور آرشیدوک فردیناند ولیعهد امپراطوری اتریش٬ فرانتس کافکا شروع به نوشتن رمان محاکمه کرد. محاکمهای که چندان به این ترور که آغازگر جنگ جهانی اول بود ربطی نداشت و به ترور انسان برابر قانون میپرداخت.
نویسنده شهیر چک در دفتر مؤسسه بیمه حوادث کارگران پادشاهی بوهمیا به جنگ دیگری فکر میکرد. جنگ بیپایان استبداد قانون علیه مردم ضعیف. کافکا که مسئول رسیدگی به محاکمههای کارگران برابر کارفرمایان بود همزمان پشت دو میز مینشست. روزها به عنوان حقوقدان متصدی بخش مهمی در مؤسسه بیمه بود و دفاع از کارگر برابر کارفرما را به عهده داشت و شبها به عنوان نویسنده براساس این پروندهها قصه مینوشت.
بررسی اسناد حقوقی این موسسه نشان میدهد که تجربه او در مواجه با مسائل حقوقی تا چه حد بر نوشتههای داستانی او تأثیرگذار بوده است. شش اثر او مستقیماً به قانون مربوط میشود:«محاکمه»، «جلوی قانون»، «مشکل قوانین ما»، «گروه محکومین» و «آتشانداز» و «قصر». در این بین داستان محاکمه که امسال صد و ده ساله شد٬ مهمترین نوشته او درباره دخالت نادرست قانون در زندگی بیگناهی به نام یوزف کا است که بیگناه دستگیر و اعدام میشود. شواهدی نشان میدهد که این تراژدی به پرونده مهمی مربوط میشود که او در موسسه بیمه مشغول کار بر روی آن بوده است. متنی ۲۲ صفحهای در گزارش سالانه ۱۹۱۴ موسسه بیمه بوهمیا پراگ با عنوان «پیشگیری از حوادث در معادن سنگ» موجود است که از این پرونده حقوقی میگوید. از این روست که معدن سنگ متروک انتهای رمان محاکمه به راستی معدن است و کمتر به نشان و نماد بستگی دارد.
یا گناهکار باش یا بمیر
داستان محاکمه اینگونه آغاز میشود:«حتما کسی به یوزف کا تهمت زده بود٬ چون بیآنکه خطایی ازش سر زده باشد یک روز صبح بازداشت شد.» این مشهورترین شروع داستانی کافکا پس از داستان مسخ است. عنوان اصلی این رمان فرآیند نام دارد و به فرآیندی که شخصی بیگناه به مرور از جانب قانون به جرمی واهی متهم میشود دلالت دارد. آقای کا متوجه میشود که مورد اتهام واقع شده و باید به دادگاه برود. در دادگاه چیز زیادی دستگیرش نمیشود و وکیلش نیز به او کمکی نمیکند. در بلاتکلیفی محض رها میشود تا سرانجام در شب سی و یکمین سالگرد تولدش به سراغش بروند و در حومه شهر پراگ در معدن سنگی متروکی با ضربات چاقو اعدامش کنند.
این موضوع کلی رمانی است که نویسنده چک٬ فاجعهای انسانی از آن خلق کرده است. یوزف کا درست همچون گرگور سامسا ناگهان تبدیل به چیز دیگری شده: یک متهم. بدون اینکه تقصیری به گردن داشته باشد مجرم است. یک دهه پس از انتشار این رمان آلمان نازی یک شبه وارد خانه همسایهاش چکسلواکی شد و او را بازداشت و روشنفکرانش را به زندان افکند. کافکا در آن زمان دیگر زنده نبود اما از وضعیت انسان در آینده نزدیک پیشگویی کرده بود. انسان بیگناهی که در این شکل از جوامع٬ همواره در معرض اتهام است. از این روست کهمتهمان داستانهای کافکا همواره زیبا هستند. یوزف کا انسان بیگناهی است که در جامعهای شرور باید به شرارت نکرده اعتراف کند. او موجودی خطرناک برای دار و دسته شروران است. معصومیت او پیام نادرستی به دیگران میدهد و این خوشایند حکومت فاسد نیست. بیگناهی در چنین جامعهای بیمعناست. یا گناهکار باش یا بمیر.
کابوسی که نویسنده برای ما به یادگار گذاشته بازگوکننده دنیای وارونهای است که انگار در خواب انسانیبیگناه میگذرد و باید آن را تا حد زیادی مدیون تجارب شخصی کافکا دانست. او که روزها با اعداد سر و کار دارد و شبها با حروف کار میکرد پرترههای وحشتناکی از واقعیت را به ما نشان داد. از این جهت است نام یوزف را برای کاراکترش برگزید تا بیگانگی خود را نیز نشان بدهد- کافکا در محله یوزفوف یا محله یهودیان شهر قدیم پراگ بزرگ شده بود- شخصی که هم یهودی است و هم در جامعه چکسلواک٬ آلمانی زبان است و البته افکار دگراندیشی هم دارد. آقای کا هر چه پیشتر میرود خود را غریبتر مییابد و از این روست که وقتی دو جلادش در ساعت ۹ شب او را با خود میبرند او هیچ اعتراضی نمیکند. میداند در چنین دنیایی جایی ندارد. حتی با دیدن همسایهاش٬ دوشیزه بورستنر هم هیچ کمکی از او نمیخواهد. در انتها زمانی که به قتلگاه موعود یعنی معدن متروک میرسند او مردی را میبیند که از پنجره به بیرون نگاه میکند و شاید برای اولینبار است که یوزف کا دهان میگشاید که کمکی بخواهد که پنجره بسته میشود تا او در تاریکی سنگ معدن متروک «مثل یک سگ» کشته شود.
کافکا و کارشناسی خطر
گزارش کافکا درباره «پیشگیری از حوادث در معادن سنگ» یکی از هزاران گزارش حرفهای وی برای مؤسسه بیمه حوادث کارگری است. اغلب این گزارشها در طول پرتلاشترین سالهای او به عنوان نویسنده، از ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۵ نوشته شدهاند. تصادفات حین کار در امپراطوری اتریش-مجارستان از موضوعات بحثبرانگیز آن سالهای دنیای بیمه حوادث بود و کافکا در داستانهایش از آنها وام گرفت. ماشینهایی که ممکن است باعث قطع انگشت کارگران شوند که در «گروه محکومین» وجود دارد یا شکارچی گراگوس و حادثه در محل کار و همچنین ساخت دیوار بزرگ چین و حشره شدن کارمندی معمولی در مسخ.
کافکا در مدت چهارده سالی که در استخدام بیمه بود در اغلب داستانهایش از خطراتی که انسان را تهدید میکند نوشته است. او یک هشدارگر ادبی است که به طبقهبندی خطر برای تمامی آدمیان دست زده است. این خطرات برآمده از ریسکهایی است که کارگران تحت نظارت بیمه در مزارع و کارخانجات و معادن با آنها مواجه بودند. او همواره در حال بازدید از این اماکن خطرناک بود و از وظایفش در این مثلث بیمه٬ کارفرما و کارگر این بود که آنان را از خطرها آگاه کند. تولید صنعتی منجر به افزایش شدید حوادث جدی و اغلب کشنده در محل کار شده بود. طبیعت شتابزده و در عین حال یکنواخت کار مدرن باعث ایجاد خستگی و بیتوجهی شده بود و چنین حوادثی کافکا را رنج میداد.
سهلانگاری کارگر و کارفرما پای او را به عنوان کارشناس حوادث کارگری اغلب به محل وقوع حادثه میکشاند. در این راستا و در سال ۱۹۱۴ بود که او گزارشی با عنوان «پیشگیری از حوادث در معادن» نوشت و در آن، «یوزف فرانتس رنلت» صاحب معدن اوستی ناد لابم را به دلیل پرداخت دستمزد الکل، و مجوز کار به کارگران حین مستی، بدون تجهیزات ایمنی مناسب مانند عینک، سرزنش کرد. اتهام جنایی علیه وی البته به جایی نرسید. کافکا بازرسان را متهم کرد که مشکلات مرگبار کارگران را گزارش نمیکنند و خطر را به رسمیت نمیشناسند. او در این گزارش از جمله به ایمنی تخته سنگی سست اشاره میکند. سنگی بالای دیواری صخرهای که کارگری در این نقطه خطرناک مشغول کار است. یوزف کا نیز در انتهای رمان محاکمه بر روی تخته سنگی سست اعدام میشود. این همزمانی گزارش درباره کار بر روی بلوک سنگی سست با شروع نگارش داستان محاکمه گویای رابطه میان واقعیت و تخیل است. از میان ۲۶۰۰۰ معدن متروک و فعال جمهوری چک که بسیاری از آنها امروزه زیر آب رفته یا متروک شدهاند به نظر میرسد که مکان معدوم شدن یوزف کا جایی در معدن اوستی ناد لابم در شمال پراگ و همچنین معدنی در نزدیکی خانه او باشد. معدنی که اکنون در زیر باغوحش شهر پراگ قرار دارد.
مصادف شدن این رمان با اصلیترین و چالش برانگیزترین گزارش حقوقی کافکا در بیمه با عنوان «پیشگیری از حوادث در معادن» رابطه میان بیمه و داستان را نشان میدهد. دو نهاد نوشتن و قانون بازوهای کافکا برای رسیدن به اثری ماندگار هستند. این پیوند میان اسناد بیمه و ادبیات داستانی منجر به خلق شخصیتهایی عجیب در دنیای کافکایی شدند. شخصیتهایی که اغلب قربانیان حوادثی هستند که هیچ بیمهای برای آنها خلق نشده. آنها یک روز صبح بیدار میشوند و میبینند حشره شدهاند یا به جرمی نکرده باید اعتراف کنند و از هستی ساقط شوند. او همانطور که نگران مصرف مشروب توسط کارگران هنگام کار با ماشینهای صنعتی بوده به کارفرمایان در معادن حمله میکرده که از عمد معدنچیان را مست میکنند. موضوعی که در نهایت باعث شد رمان محاکمه در انتها به اعدامی در معدن ختم شود.
او مدعی غرامت برای بیگناهان بود. حمایت او از کارگران چنان معروف است که شایع است کلاه ایمنی را هم او اختراع کرده. کافکا که پیشتر دستگاهی برای حفاظت کارگران چوببری جهت ممانعت از قطع انگشتان دست پیشنهاد داده بود مهارت فنی قابل توجهی در طراحی وسایلی برای جلوگیری از صدمات حین کار نشان داده بود. او قانون را متهم به ناکارآمدی میکرد و سعی در اصلاح آن داشت. از این رو به نظر میرسد اصطلاح کافکایی نیز از دل پروندههای حقوقی وی خلق شده باشد. نوعی بیعدالتی غیرقابل درک که کافکا در پی مفهوم آن بود. از این رو کارشناس خبره خطرشناسی به نوعی زبان دفتری رسیده بود که پژواک تمامی آلودگیهای رایج در این هزارتو بود. ناتوانی قهرمان کافکا در دفاع از خود ما را به کارگرانی میرساند که حتی در صورت زخمی شدن٬ انگشت اتهام سمت آنها میرفت و متهم به خطای نکرده بودند. از این روست که افکار داستانی شبانه وی با خون واقعی کارگران معادن و مزارع و کارخانجاتی ممزوج شده که او روزها در دفتر بیمه مینوشت. اندکی تخیل باید به این چاشنی خونین اضافه میشد تا بدنهای مثله شده در حوادث صنعتی زنده شوند و شخصیتهایی زاده شوند که از پذیرفته نشدن و دیده نشدن و درک نشدن توسط دیگران در رنجند.
نجات برای این اشخاص از دید کافکا دور از دسترس است. در داستان محاکمه این وضعیت به روشنترین شکل ممکن تصور شده است. او چرا باید مستحق چنین رفتار وحشتناکی از سوی دیگران شود؟ او که تا آخرین لحظات برهوار به سمت محل ذبح خود میرود و تا آخرین لحظه چشم امید به نجات دهندهای دارد. به یاد بیاوریم آخرین صحنه را که مردی پشت پنجره است و پیش از آنکه کارد قلب او را بشکافد او امید دارد که این مرد٬ این زن٬ این انسان به یاری او بشتابد.
«تله»، تازهترین ساخته ام. نایت شیامالان که بر پرده سینماهای آمریکا و بریتانیاست، قرار است یک تریلر هیجانانگیز درباره یک قاتل روانی باشد که داستانش متفاوت از نمونههای پیشین پیش برود اما فیلم در همین حد هم ناموفق است.
(هشدار: این مقاله بخشهایی از داستان را لو میدهد.)
البته شروع غافلگیر کننده فیلم، نوید فیلم جدی و متفاوتی را میدهد اما فیلم خیلی زود همه امیدهای یک تماشاگر جدی را نقش بر آب میکند. آغاز فیلم با رابطه عادی و لطیف یک دختر و پدرش پیش میرود که با هم به تماشای یک کنسرت آمدهاند: کنسرت لیدیریون که خواننده جوان مورد علاقه این دختر نوجوان و هم سن و سالهای اوست. اما خیلی زود میفهمیم که این پدر عادی و معمولی کسی نیست جز قاتلی که به نام «قصاب» معروف شده و حالا پلیس که میداند او در این کنسرت حضور دارد، با حضور پررنگ و همه جانبه ماموران، قصد دستگیریاش را دارد.
از عنوان فیلم (Trap به معنی تله)، به نظر میرسد تمام فیلم در این سالن بزرگ کنسرت خواهد گذشت؛ جایی که پلیس برای شخصیت اصلی فیلم تله گذاشته و میخواهد به هر قیمتی او را دستگیر کند و فیلم طبق معمول با بازی موش و گربه پلیس و قاتل پیش خواهد رفت.
حدود یک ساعت ابتدایی فیلم هم با تعلیقی قابل قبول در همین مکان میگذرد؛ با استفاده از فرمول معمول ژانر که در آن قاتل باهوشی سعی دارد به هر نحو ممکن راهکاری برای فرار از مخصمه بیابد و در مجموع طی این مدت داخل سالن، فیلمنامه با چفت و بستی قابل قبول پیش میرود، در عین حال که رابطه دوستانه و صمیمی او با دخترش و تلاشش برای محافظت از دختر و لو ندادن خودش در برابر او، زندگی دوگانه این شخصیت را به رخ میکشد و تشریح میکند، چیزی که در بخش دوم به مساله اصلی فیلم تبدیل میشود و قرار است فیلم را به یک اثر روانشناسانه نزدیک کند اما این بخش دوم تمام مشکلات فیلم را شکل میدهد؛ تمام بخشهایی که خارج از سالن کنسرت میگذرد و در واقع عهد ناگفته فیلمساز برای روایت یک قصه پرتعلیق در یک مکان بسته را میشکند، انگار که فیلمنامهنویس و فیلمساز، توانایی خلق تعلیق بیشتری را در داخل این سالن ندارند و بیجهت از آن خارج میشوند.
این خارج شدن، تمام ضعفهای پرداخت و شخصیتپردازی را نمایان میکند. جدای از این که نحوه خارج شدن آنها از سالن در نهایت در اجرا قابل باور نیست، وقایع بعدی هم چه در نحوه اجرا و چه در منطق داستانی، به شدت سطحی و بیمنطق به نظر میرسد.
حضور خودخواسته خواننده در خانه یک قاتل خطرناک و قهرمان شدن بیدلیل او (با وقایع مضحک مربوط به برداشتن تلفن همراه قاتل و بعد گنجاندن مساله شبکههای اجتماعی که تنها نوعی تن دادن به مسائل باب روز نوجوانانه است)، یکی از ضعفهای اصلی فیلمنامه را شکل میدهد.
در عین حال شیامالان که به رغم تحسین شدن برخی فیلمهایش، واقعا هیچ فیلم خوبی در کارنامه ندارد، در یک خودآگاهی بیدلیل، قصد ندارد تنها به ساخت یک اکشن قرص و محکم دل خوش کند و برعکس قصد دارد یک تریلر روانشناسانه و به زعم خود بسیار پیچیده درباره درون انسان را شکل دهد که تماشاگر را درگیر وجوه روانشناختی اثرش کند اما این وجه از فیلم چنان سطحی از کار درآمده که نه تنها وجهی جدیتر به فیلم شیامالان نمیدهد، بلکه فیلم را در بخشهایی مضحک هم میکند و ضعفهای فیلم را در باب شخصیتپردازی و پیشبرد وقایع بسیار پررنگتر از قبل جلوه میدهد.
تمام وقایع داخل خانه، چه زمانی که خواننده حضور دارد و چه زمانی که همسر قاتل با او در خانه تنها شده، قرار است این وجه روانشناسانه اثر را برجسته کند اما هر دو صحنه و دیالوگهایشان نه تنها کمکی به عمیقتر شدن وجوه روانی شخصیت نمیکند، بلکه فضای مضحکی را شکل میدهد که در سطح میماند.
یکی دیگر از این صحنهها زمانی است که قاتل قصد دارد خواننده را با خود ببرد و در جلوی پارکینگ، با همسر و فرزندانش روبهرو میشود: این رویارویی، قرار است دو نوع شخصیت مرد را در برابر هم قرار دهد؛ یک قاتل روانی و یک مرد خانواده که حالا رو در روی یکدیگر قرار میگیرند و مرد باید تصمیم بگیرد.
دیالوگهای این صحنه، نوع پرداخت آن و نوع پایان گرفتنش به قدری غیرقابل باور است که تماشاگر لحظهای حتی با دختر خواننده که قرار است در این صحنه قربانی باشد و ما را با خود همراه کند، همذاتپنداری نمیکند.
ام.نایت شیامالان، فیلمساز آمریکایی متولد هند که در سال ۲۰۰۰، زمانی که بسیار جوان بود و با فیلم «حس ششم» جوایز مختلفی به دست آورد، برای برخی استعداد تازهای در سینمای آمریکا به نظر میرسید اما فیلمهای بعدی او از قضاوت عجولانه و انتظار بیجایی خبر میداد که هیچ گاه پاسخ داده نشد و شیامالان به یک فیلمساز عمدتا تجاری تبدیل شد که روز به روز از سینمای جدی بیشتر فاصله گرفت و حالا با نگاه به کارنامهاش میتوان در بهترین حالت او را تنها یک تکنیسین نسبتا خوب هالیوودی قلمداد کرد.
کتاب «سیامک پورزند، روزنامهنگاری که قرار شد خودکشی کند»، روایت مهرانگیز کار، فعال حقوق زنان و حقوقدان است از زندگی سیامک پورزند، همسرش. او در این کتاب به سابقه و فعالیتهای پورزند و شرایطی پرداخته است که خانوادهاش در این سالها تجربه کردهاند.
کتاب را انتشارات باران منتشر کرده است. مهرانگیز کار در شروع این کتاب نوشته است: «قصه این خانواده را از پایان آن شروع میکنم.»
در بخشی از کتاب آمده است که سیامک پورزند در سال ۱۳۱۰ خورشیدی در یک خانواده نظامی زاده شد.
او در ایران دهه ۳۰ و ۴۰ توانست سینمای غرب را معرفی کند: «تمامی خدمات فرهنگی و سینمایی این روزنامهنگار پس از انقلاب ۵۷ در جای اتهام، جرم، جنایت، خیانت و فساد اخلاقی وارد کیفر خواستی شد که دادستانهای بیسواد انقلاب با هدف نابودی تجددگرایی بر ضد او صادر کردند.»
سیامک پورزند در اردیبهشت سال ۱۳۹۱ پس از مدتها زندان و شکنجه به زندگی خود پایان داد.
هر سه دنبال هم میدویم، بیمقصد، بیهدف
مهرانگیز کار در بخشی از این کتاب به روایت مواجهه با خبر درگذشت سیامک پورزند پرداخته و نوشته است: «پس از ساعتی دویدن و داد زدن به آنها فهماندم تا دیر نشده باید وکالتنامهای به قاضی شهریاری فکس کنیم و دستکم بدن عزیزمان را از دست مراجع قضایی و امنیتی بیرون بکشیم.»
او در ادامه آورده است: «سه دیوانه در نیمههای شب تورنتو حتی نمیتوانند عزاداری کنند. همچنان گرفتار قوه قضاییهای هستیم که با قانونشکنی خانواده بر باد داده و حالا پس از مرگ مردی که در چنگالشان جهان را وداع گفته، ادای قانونمندی درآورده.»
به روایت کار، «سرانجام یکی از اوراق را که با خواستههای قاضی شهریاری هماهنگ شده، امضا میکنم و به دخترها (لیلی و آزاده پورزند) میگویم امضا کنند. لیلی شیونکنان امضا میکند. نوبت به آزاده میرسد، دچار تشنج میشود. یادش رفته اسم خودش را و با چشمهایی از حدقه در آمده میگوید کمکم کن ... تو اسم من را بنویس. یادم نمیآید اسم خودم را.»
مهرانگیز کار در بخش دیگری از کتاب با اشاره به بحث اهمیت سوگواری برای بازماندگان نوشته است: «ما و بسیاری دیگر از ایرانیان پس از انقلاب اسلامی تاکنون از امکان عزاداری محروم بودهایم. بسیار جوانان ایرانی که در جریان جنبشهای اجتماعی مورد پیگرد قرار گرفتهاند و در همین شرایط برای پدر و مادرشان که در ایران چشم از جهان فرو میبندند، سوگواری میکنند. ... این است که دختران سیامک و من هرگز از حرمان و تاثر مرگ سیاسی سیامک خلاص نشده و خالی نشدهایم.»
خوشبین به آینده با آمدن اصلاحطلبان
مهرانگیز کار در بخشی از کتاب «سیامک پورزند، روزنامهنگاری که قرار شد خودکشی کند»، نوشته است که او با روی کار آمدن اصلاحطلبان، به آینده خوشبین بود: «اما شخصیت قصه ما بیرحمانه در میان دو لبه گازانبر جناحی قرار گرفت. او برای این چالش نابرابر آمادگی نداشت.»
با توجه به تمام شکنجهها و آزار و اذیتها و اتهامات واهی که به پورزند وارد شده بود، قرار بود پرونده او در مجلس ششم مطرح شود اما به یک باره کنار گذاشته شد.
مهرانگیز کار به دیدارش با علیاکبر موسوی خویینیها، نماینده مجلس ششم، سالها بعد در آمریکا اشاره کرده و نوشته است: «... به دیدارش در کمبریج بوستون رفتم و دریافتم [علی] یونسی، وزیر اطلاعات دولت [محمد] خاتمی، یادداشتی به مجلس داده بود و در آن متذکر شده بود که سیامک پورزند با آن وزارت همکاری داشته و طرح غیرقانونی بودن برخوردها با او در صحن علنی مجلس به مصلحت نیست و به نظام صدمه میزند؛ به خصوص که اتهاماتش اخلاقی است نه سیاسی. یقین کردم تشکیل مجلس با اکثریت اصلاحطلب در شرایطی که دولت هم اصلاحطلب است گره از کار ما نمی گشاید.»
سیامک پورزند و شکنجههایی که شد
مهرانگیز کار در بخش دیگری از کتاب خود با تاکید بر این که سیامک پورزند دوست نداشت از شکنجههایی بگوید که تحمل کرد، نوشته است: «شبی از شبها سیامک بیمقدمه و در وضعیت روانی خاص میگوید میخواهم شفاف حرف بزنم. گور پدر هر کس که روی خط شنود میکند. لیلی گیج میشود و سراپاگوش با صدای لرزان و ترسیده میگوید بگو بابا جان. ... شش ماه بود اجازه نداده بودند آبی روی بدنم بریزم. خارش پوست بیچارهام کرده بود. میگفتند یک عمر روزی دو بار دوش گرفتی و فکل زدی. آخر عمری در مصرف آب که مال مستضعفین است صرفهجویی کن. پس از شش ماه زندانبان در سلول را باز کرد و بیمقدمه گفت اجازه دادهاند حمام کنی. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. ظرف بزرگی هم داروی نظافت سخاوتمندانه در اختیارم گذاشتند و تاکید کردند تمام بدنت را تمیز کن. حالا حالاها این شانس نصیبت نمیشود. شاید هرگز مانند آن روز در دوران زندان خوشحال نشده بودم.آب گرم که ریخت روی پوستم، انگار از مادر متولد شدم. با صدای بلند شکرگزاری میکردم داروی نظافت را روی سطح بدن کشیدم و منتظر ماندم تا زمان شستوشو برسد. ناگهان زندانبان با عجله وارد شد. فریاد زد زود بیا بیرون لباس بپوش،حاج آقا سرزده تشریف آورده و میخواهد همین حالا با تو حرف بزند. هر چه التماس کردم تا وقت بدهد داروی نظافت را بشویم صدایش را بلند کرد و شیر آب را بست و لباسهای چرک را دستم داد پوشیدم و با او رفتم. حاج آقا هارت و پورتهایش را کرد و رفت. یک ساعتی طول کشید تا تن زخمی من دوباره به آب رسید. پوست از گوشت جدا شده بود. از درد تا صبح نعره میکشیدم. دو ماه طول کشید تا تن سوخته و مجروح دوباره پوست انداخت و سالم شد و ....»
در کتاب مهرانگیز کار اشاره شده است که سیامک پورزند در شرح دیگری گفته است: «در یکی از زندانهای غیررسمی که سردخانه داشتند، من را مدتها در سردخانه رها کردند. هنگامی که احساس کردم دارم تمام میکنم. مردی وارد شد با دو تا پتوی سربازی و آنها را انداخت روی شانههایم و همانطور که مثل بید میلرزیدم یک راست من را برد به بازجویی و روی صندلی نشاند. ... سیامک و لیلی یکی در تهران و یکی در تورنتو آن شب کارشان به اورژانس کشید و هر دو تا سر حد مرگ گرفتار حمله عصبی شدند.»
پورزند در پیامی تلفنی تاکید کرده بود: «من را مرده بپندارید. ما هرگز باری دیگر آزادانه کنار هم نخواهیم نشست. همه چیز تمام شد و ما نمیخواستیم باور کنیم و ادامه میدادیم.»
مهرانگیز کار به تازگی در مصاحبه با برنامه تیتر اول گفت همسرش، سیامک، پس از آزادی از زندان به او گفته بود: «ماموران به من گفتند ما تو را نمیکشیم. وقتی از زندان آزاد شدی کاری میکنیم که در شرایط آزادی نتوانی زندگی را ادامه دهی و خودت را بکشی.»
مریم مقدم، یکی از دو کارگردان فیلم «کیک محبوب من» از توقیف دوباره پاسپورت خود و بهتاش صناعیها، همسرش و دیگر کارگردان این فیلم، هنگام خروج از کشور خبر داد و خطاب به پزشکیان نوشت که او نه تنها جامعه را رو به رشد و اصلاح نمیبرد، بلکه آن را در «مرداب دروغ» غرق میکند.
مقدم روز چهارشنبه در حساب خود در شبکه اجتماعی اینستاگرام نوشت: «دیروز و در حالی که میخواستم بعد از مدتی طولانی برومو خانوادهام را در سوئد ببینم و شاید بتوانم در نمایش فیلممان حضور داشته باشم، در فرودگاه پاسپورتم را دوباره توقیف کردند و گفتند که من و بهتاش مجددا ممنوعالخروج شدهایم.»
او افزود: «بعد از تهیه بلیط و پرداخت خروجی و کلی هزینه دیگر. تازه یک هفته بود که پاسپورتمان را پس داده بودند. متوجه نمیشوم اگر نمیخواستند اجازه خروج بدهند چرا پاسپورتها را پس دادند؟ که روح ما را بیازارند و به ما خسارت وارد کنند؟»
در اسفند گذشته، فیلم «کیک محبوب من»، که در آن بازیگران زن بدون حجاب اجباری ظاهر شدهاند، جایزه فیپرشی (جایزه هیات داوران منتقدان بینالمللی) جشنواره برلین را به دست آورد.
در آن زمان، صناعیها و مقدم از سوی جمهوری اسلامی ممنوعالخروج شدند و نتوانستند در جشنواره برلین حضور داشته باشند.
مقدم در یادداشت اخیر خود خطاب به مسعود پزشکیان نوشت: «آقای پزشکیان، بر هر ایرانی هوشمندی واضح است که همراهان شما، همراهان این ملت نیستند. یاران اصولگرایتان لااقل ادعایی جز آنچه هستند را ندارند و اهل تظاهر به چیز بهتری نیستند. شما نه تنها جامعه را رو به رشد و اصلاح نمیبرید، بلکه آنرا در مرداب دروغ غرق میکنید.»
ممنوعالخروجی دوباره این دو سینماگر همزمان با روز سینما (۲۱ شهریور) صورت گرفته است.
کانون فیلمسازان مستقل در بیانیهای در آستانه سالگرد خیزش انقلابی مهسا، با اشاره به تشکیل پرونده قضایی برای ۳۰۰ سینماگر نوشت در شرایط حقوق اولیه شهروندی اهالی سینما «تقدیر از سینمای ملی به هجویهای مانند است که دوره ریاستجمهوری جدید را چون ژانر کمدی سیاه تیره، تلخ و مضحک مینمایاند.»
این کانون تاکید کرد که «به سینماگرانی که پای درستی و اصول خیزش زن، زندگی، آزادی ایستادهاند و تاوان داده و میدهند، نه تنها روز سینما که روز انسانیت را تبریک میگوید».
روز دوشنبه، رسول صدرعامل، سخنگوی خانه سینما، از باز بودن پرونده قضایی برای ۳۰۰ سینماگر در ایران بهدلیل حمایت از اعتراضات سراسری خبر داد و اعلام کرد که امسال جشن خانه سینما به دلیل عدم فعالیت همین هنرمندان برگزار نمیشود.
صدرعاملی در یک نشست خبری به مناسبت روز سینما گفت: «در جشن خانه سینما هر ساله جشنوارهای برگزار میشد که آثار داوری و به برترینها تندیسی اهدا میشد، اما فکر کردیم بهدلیل غیبت برخی سینماگران این داوری عادلانه نیست.»
آمار ارائه شده از سوی سخنگوی خانه سینما در زمینه هنرمندانی که تحت سرکوب جمهوری اسلامی قرار گرفتهاند، بسیار بیشتر از آمار قبلی است.
در جریان خیزش سراسری علیه جمهوری اسلامی، بسیاری از هنرمندان عرصههای مختلف از این خیزش حمایت کردند، اما جمهوری اسلامی در واکنش به آن، محدودیتهای شدیدی را علیه هنرمندان وضع کرد.
خانه سینما در جریان این اعتراضات اعلام کرده بود که حدود ۱۰۰هنرمند دچار محدودیتهایی از جمله ممنوعیت برای کار و خروج از کشور شدند.
کارگردانان سینمای ایران و شورای عالی تهیهکنندگان سینما از تصمیم این بازیگران در نپذیرفتن حجاب اجباری حمایت کردند و در بیانیهای مشترک تصمیم وزارت ارشاد را تنشزا، ناقض استقلال قوا و خلاف قانون دانستند.
پری صابری، کارگردان باسابقه تئاتر ایران، پس از یک دوره بیماری در ۹۲ سالگی درگذشت. او دارنده نشان افتخار فرانسه بود و آثاری را بر اساس ادبیات کهن ایران خلق کرده بود.
رسانههای ایران روز چهارشنبه، ۲۱شهریور، گزارش دادند که صابری شامگاه سهشنبه درگذشته است.
پری صابری زاده ۱۳۱۱در کرمان،پیش از انقلاب مدتی را در اروپا گذراند و پس از بازگشت به تهران، یکی از موسسان گروه تئاتر پازارگاد شد.
او همچنین از جمله هنرمندانی بود که در راهاندازی تئاتر مولوی تهران کوشید.
صابری پیش از انقلاب در دو فیلم «خشت و آینه» ساخته ابراهیم گلستان و «شب قوزی» به کارگردانی فرح غفاری بازی کرد.
اما در کارنامه تئاتری او، اجرای نمایشهایی همچون «من به باغ عرفان»، «بیژن و منیژه»، «شمس پرنده»، «من از کجا عشق از کجا»، «هفت شهر عشق»، «باغ دلگشا»،«رند خلوتنشین» و «یوسف و زلیخا» را در کنار شماری از نمایشنامههای خارجی همچون «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» و «آنتیگونه» به چشم میخورد.
در نمایش «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» که سال ۱۳۴۲روی صحنه رفت فروغ فرخزاد، شاعر، نیز به عنوان بازیگر حضور داشت.
همچنین او نمایشنامه کرگدن اوژن یونسکو را پس از ترجمه جلال آل احمد بار دیگر به فارسی ترجمه کرد و حمید سمندریان در ۱۳۵۰ آن را در دانشگاه تهران بر صحنه برد.
چند سال پیش، کتاب «کورش کبیر» نوشته پری صابری از سوی نشر قطره در تهران منتشر شد. این کتاب، نمایشنامهای است در دوازده پاره که زندگی اساطیری کورش را روایت میکند.
صابری در سال ۲۰۰۴لژیون دونور، نشان افتخار فرانسه را دریافت کرد.
قرار است که مراسم تشییعجنازه پری صابری روز جمعه، ۲۳ شهریور، مقابل تالار وحدت تهران برگزار شود.
پیکر این هنرمند طبق وصیت خودش در کنار همسرش، هوشنگ شیرینلو در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده خواهد شد.
او در گفتوگویی از علاقه بسیارش به تئاتر گفته بود: «دوست دارم تئاتر کار کنم و زمانی که مشغول کار تئاتر هستم احساس زنده بودن میکنم. وقتی روی صحنه نیستم احساس میکنم به آخر دنیا رسیدهام. این روحیه را از زمان شروع به کارم تا امروز حفظ کردهام.»