نسخه ترمیم شده «باشو، غریبه کوچک»، جشنواره ونیز امسال را به وجد آورد و جایزه بخش فیلمهای کلاسیک مرمت شده را از آن خود کرد؛ نگین درخشان سینمای ایران که بارها به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران انتخاب شده اما چهار سال توقیف بود و مسئولان وقت ۷۴ مورد اصلاحیه مضحک به آن دادند.
تماشای مجدد باشو پس از چهل سال، ویژگیهای منحصربهفرد فیلم را بیشتر آشکار میکند؛ فیلمی به غایت متکی به تصویر که جهان پیچیده سازندهاش را در حسها و روابط انسانی خلاصه میکند و در کم دیالوگترین فیلم بیضائی، همه چیز به ریتمی آرام و دوربینی با طمأنینه محول میشود تا ارتباط طبیعت و انسان را به تصویر بکشد و از پیوند انسان با گیاهان و حیوانات حرف بزند و این که همه انسانها- با هر رنگ پوست و اختلاف قومیتی- متعلق به این آب و خاک هستند و«فرزندان آفتاب و زمین».
فیلم با تصاویر جنگ آغاز میشود؛ انفجار پشت انفجار و کودکی هراسیده از این بازی ترسناک بزرگترها- و به قول بیضائی «جنگ هشت ساله بیمعنا»- پی مأمنی میگیرد برای بقا. سوار کامیونی میشود که به سوی ناکجایی دور از جنگ میرود و از جنوب به شمال ایران میرسد؛ از جنوبیترین به شمالیترین نقطه این سرزمین. حالا همه چیز آرام به نظر میرسد. تقابل رنگها - در فیلمی که به غایت حساب شده است در رنگآمیزی- از همین جا آغاز میشود، رنگهای تیره و خاکی، جایشان را به سبزی شمال میدهند و لباسهای رنگیای که خیلی زود یکی از آنها را نایی برای باشو میخرد.
فیلم نیازی به دیالوگ ندارد و همینطور بدون حرف پیش میرود تا اولین برخورد نایی و باشو. اولین باری که نایی را میبینیم، در مزرعه از جا برمیخیزد و از زیر وارد کادر میشود. دو چشم آتشین و تأثیرگذار او تصویر را پر میکند و میشود معروفترین تصویر فیلم.
برخورد اول توأم با سوءظن از هر دو طرف پیش میرود، اما در نهایت حس انسانی نایی- آناهیتا یا ماموطن، بیآن که به وجه شعار بغلتد یا نیازی به تأکید آشکار بر مفاهیم اسطورهای و استعاره و نماد داشته باشد- حضور پررنگ خود را به نمایش میگذارد و نایی لقمهای نان برای باشو میگذارد؛ اولین نشانه ارتباط و اولین نشانه پذیرش مادرانگی.
فیلم لحظه به لحظه- بیآن که عجلهای داشته باشد- خشتهای این ارتباط را در کنار هم میچیند تا در نهایت به ساختمانی برسد که جهان فیلم را کامل میکند. فیلم برخلاف رگبار و شاید وقتی دیگر یا سگکشی، داستانگو نیست و در سبک و سیاق، بیشتر به چریکه تارا نزدیک میشود، بیآن که پیچیدگیهای آن فیلم- یا غریبه و مه- را داشته باشد. باشو، سادهترین فیلم بیضائی است که فیلمنامهاش تنها در سه شب نوشته شده و عجیب اینکه همه قدرت و تأثیرگذاریاش را از همین سادگی فضا و ساختارش میگیرد، به شکلی که تماشاگر خواهناخواه غرق در فضای گرمی میشود که در آن هیچ اتفاق خاصی نمیافتد، جز جرقه زدن مهر و محبت انسانی و گسترده شدن چتر مادرانگی یک زن برای پسری تنها که همه کساش را از دست داده، و حالا دوربین به زیبایی تنها نظارهگر عواطف انسانی است و ستایشگر آن.
در این راستا همه چیز به شکلی بسیار طبیعی اتفاق میافتد و بیضائی که استاد چیدن و کنترل تکتک اجزای صحنه است، این جا شاید برای اولین بار دل میبندد به طبیعت اطرافش و به بداههپردازی در رابطه بازیگرانش، سوسن تسلیمی و عدنان عفراویان. تسلیمی - به عنوان زنی شهری که سالها گیلکی حرف نزده بود- در بازیای خیرهکننده، به ناگهان چنان به نایی بدل میشود که گویی همه عمر به عنوان همین زن روستایی زندگی کرده و عدنان هم - به عنوان کودکی فقیر از کولیهای جنوب که نه فارسی میدانست و نه تا آن زمان فیلمی در عمرش تماشا کرده بود- در نقش خودش فوقالعاده عمل میکند (مثلاً در صحنهای که پس از گم شدن، نایی را صدا میکند، یا صحنه معرفی اشیاء به یکدیگر با دو زبان مختلف که جدا از حسهای خارقالعاده هر دو بازیگر، مضمون اصلی فیلم را به بهترین شکل میپرورد و بسط و گسترش میدهد).
فیلم به طور مستقیم هیچ شباهتی به دیگر فیلمهای تاریخ سینمای ایران و جهان ندارد- چه در فرم و چه محتوا- اما در عین حال در لایههای زیرین به شکلی ظریف پیوندی ناگسستنی دارد با جهان ویژه بهرام بیضائی به عنوان یک مؤلف. او طبق معمول درباره اسطورهها حرف میزند(و پیوندشان با امروز ما) و از تعلق انسان به طبیعت و زنده بودن جهان اطراف ما میگوید، جایی که نایی با حیوانات گفتوگو دارد و از ساقههایی سخن میگوید که «با این صدا بهتر رشد میکنند».
در عین حال تعلق خاطر بیضائی به نوعی رئالیسم جادویی در فیلم دیده میشود؛ جایی که رئالیسم ساده و بیتکلف، در صحنههایی آغشته به فرهنگ جنوب، با مراسم زار پیوند میخورد - تا بیماری را دور کنند به سبک سنتها و اعتقادات جنوب- یا جهان واقعی، جایش را به جهان سوبژکتیو باشو میدهد که در آن مادر و خانوادهاش حضور پررنگی دارند تا زمانی که مادر باشو گویی با پیوند خوردن باشو/نایی یا یکی شدن مادر/نایی، از جهان ذهنی باشو بیرون میآید و راه را به نایی نشان میدهد تا باشو را پیدا کند، و به این ترتیب بیضائی در فیلمی رئالیستی به شکلی ظریف قدرت جهان ذهن و ارتباط و هماهنگی آن با جهان بیرون را به تصویر میکشد تا حالا نایی بتواند به تمامی بار مادرانگی را به دوش بکشد و از فرهنگ کاملاً متفاوت خودش- با زبان و رنگ پوست متفاوت- به پیوندی درونی و انسانی برسد که مهمتر از هر اختلافی است و شالوده جهان زیبا و شاعرانه فیلم: جهانی بدون جنگ و خونریزی، و زیستن در بدهبستان با طبیعت.