بنبست تاریخی مردم ایران: وقتی حتی جنگ هم کاری نمیکند

تجربه جنگ ۱۲ روزه نشان داد که جمهوری اسلامی بهرغم تمام شکستهای نظامی، همچنان توانایی بقا دارد. این بنبست تاریخی، اکنون چنان فراگیر شده که به بحرانی معنایی برای مردم بدل شده است: وقتی هیچکدام از راههای کلاسیک تغییر کار نمیکند، چه باید کرد؟
از واپسین روزهای خرداد ۱۴۰۴، مردم ایران یک تجربه بیسابقه را پشت سر گذاشتهاند. جمهوری اسلامی، پس از چندین دهه تنش با اسرائیل و ایالات متحده، بهطور مستقیم وارد جنگی تمامعیار با این دو کشور شد.
این نبرد که ۱۲ روز به طول انجامید، زیرساختهای هستهای و نظامی کشور را در هم کوبید، فرماندهان اصلی نیروهای مسلح از جمله محمد باقری، حسین سلامی، غلامعلی رشید و علی شادمانی را از میان برداشت و نهاد فرماندهی سپاه پاسداران و ارتش را به لرزه انداخت.
با اینحال، نتیجه نهایی برای بسیاری از ایرانیان ناامیدکننده بود: آتشبس برقرار شد، حکومت نجات یافت و هیچکدام از سناریوهای تغییر، چه از درون و چه از بیرون، به وقوع نپیوست.
اگر اعتراضات مردمی در سالهای گذشته از دی ۹۶ و آبان ۹۸ گرفته تا جنبش «زن، زندگی، آزادی» با سرکوب خونین پاسخ داده شد و اگر اصلاحطلبی درونساختاری از دولت محمد خاتمی تا مسعود پزشکیان به فرسودگی و بیاثر شدن رسید، حالا حتی امید به فروپاشی از طریق فشار نظامی نیز برای گروهی که آن را تنها راهحل ممکن میدانستند، رنگ باخته است.
تجربه جنگ ۱۲ روزه نشان داد که جمهوری اسلامی، بهرغم تمام شکستهای نظامی، همچنان توانایی بقا دارد.
این بنبست تاریخی، اکنون چنان فراگیر شده که دیگر تنها یک بحران سیاسی یا اجتماعی نیست، بلکه به یک بحران معنایی برای مردم بدل شده است: وقتی هیچکدام از راههای کلاسیک تغییر کار نمیکند، چه باید کرد؟
برای درک عمیقتر این وضعیت، باید آن را در سه سطح بررسی کرد: تحلیل سیاسی و نهادی، ارزیابی تاریخی-تطبیقی، و نهایتا طراحی راهبردی برای آینده.
این سه سطح، بهجای آنکه پاسخی قطعی ارائه دهند، امکان شکلدهی به یک گفتوگوی واقعی درباره بنبستی را فراهم میکنند که جامعه ایران در آن گرفتار شده است.

سیاست در استیصال
در ادبیات علوم سیاسی، ساختارهایی که امکان اصلاح ندارند، اعتراض را بهشدت سرکوب میکنند و در برابر حملات خارجی نیز انعطافناپذیر باقی میمانند، بهعنوان «رژیمهای اقتدارگرای مقاوم» شناخته میشوند.
مدل حکمرانی جمهوری اسلامی، بهویژه پس از دهه ۱۳۹۰، بهخوبی در چارچوب نظریههای «اقتدارگرایی مقاوم» جای میگیرد. مفهومی که به رژیمهایی اشاره دارد که با وجود بحرانهای داخلی، اعتراضات مردمی و فشارهای بینالمللی، به بقای خود ادامه میدهند.
اوا بلین، استاد علوم سیاسی، در مقاله شاخص خود با عنوان «پایداری اقتدارگرایی در خاورمیانه» نشان میدهد که دوام رژیمهای اقتدارگرا در این منطقه بیش از آن که به مشروعیت یا عملکرد اقتصادی وابسته باشد، متکی بر انسجام نیروهای امنیتی و اراده آنان برای سرکوب است.
جمهوری اسلامی با تکیه بر سپاه پاسداران، بسیج و شبکههای اطلاعاتی موازی، ساختار پیچیدهای از کنترل و سرکوب اجتماعی ایجاد کرده که دقیقا با مدل بلین همخوانی دارد.
استیون لوویتسکی و لوکان وی، استادان علوم سیاسی نیز در کتاب «اقتدارگرایی رقابتی» مفهوم رژیمهای هیبریدی را مطرح میکنند که در آن، نهادهای دموکراتیک وجود دارند اما این نهادها بهشدت دستکاری و کنترل میشوند تا حکومت اقتدارگرا بتواند در ظاهر قانونی، اما در واقع مستبدانه عمل کند.
نظام جمهوری اسلامی نیز دقیقا در این چارچوب قرار میگیرد: انتخاباتی با ظواهر رقابتی اما در عمل، فاقد امکان واقعی برای انتقال قدرت.
بنابراین، ترکیب ساختار امنیتی متراکم، نهادهای نمایشی و فقدان اراده سیاسی برای اصلاح، جمهوری اسلامی را به نمونهای برجسته از اقتدارگرایی مقاوم بدل کرده است؛ رژیمی که بهجای اصلاح، بحران را مدیریت میکند، بهجای پاسخگویی، سرکوب را پیچیدهتر میسازد و بهجای فروپاشی، از فشار خارجی برای تحکیم درونی خود استفاده میکند.
چنین ساختارهایی نهفقط با زور بلکه با طراحی پیچیده سرکوب روانی، تکهتکه کردن جامعه مدنی، مدیریت وفاداری اقتصادی و بهرهبرداری از احساسات ملیگرایانه، توانستهاند در مقابل موجهای اصلاحی یا انقلابی ایستادگی کنند.
در سطح داخلی، مردم با نهادی روبهرو هستند که نه تنها اصلاحات را ناکارآمد کرده، بلکه ابزار مشارکت سیاسی را بهکلی تهی کرده است.
از این رو، پیروزی پزشکیان در انتخابات ریاستجمهوری ۱۴۰۳، اگرچه بسیاری را به اصلاحاتی حداقلی امیدوار کرد ولی فقدان اختیار او در برابر نهادهای امنیتی و نظامی و نیز عدم تغییر در ساختارهای تصمیمگیری کلان، بار دیگر نشان داد که تغییر از درون این سیستم تنها در حد تعویض ویترین است.
اما حتی در شرایطی که فشار از بیرون مانند تحریم یا حمله نظامی وارد شده، جمهوری اسلامی توانسته این تهدیدها را به فرصت بدل کند.
نظریه «بازی دو سطحی» رابرت پاتنم، محقق شناخته شده علوم سیاسی، توضیح میدهد که در روابط بینالملل، بازیگران سیاسی میتوانند از فشارهای بینالمللی برای تقویت موقعیت داخلی خود استفاده کنند.
حکومت ایران بارها توانسته از دشمن خارجی، ابزار بسیج ایدئولوژیک بسازد، مخالفان داخلی را متهم به «همکاری با بیگانه» کند و نهادهای سرکوب را با حمایت عمومی دوباره بسازد.
در جریان جنگ اخیر نیز این الگو بار دیگر به کار گرفته شد: فرماندهان نظامی کشته شدند اما روایت مقاومت و مظلومیت بلافاصله از سوی دستگاههای تبلیغاتی فعال شد.

تجربه تاریخی و بومی انسداد
برای فهم بهتر این بنبست، باید آن را در مقایسه با دیگر جوامع در وضعیتهای مشابه قرار داد.
یکی از نمونههای کلاسیک، اتحاد جماهیر شوروی در دهه ۱۹۸۰ بود و آنچه گذار به فروپاشی را ممکن کرد، نه اعتراضات مردمی یا فشار خارجی، بلکه اصلاحاتی از درون با رهبری میخائیل گورباچف بود. اصلاحاتی که با حمایت بخشی از نخبگان و ساختار بوروکراتیک انجام شد.
تفاوت اساسی این وضعیت با ایران امروز، فقدان اراده اصلاح در راس قدرت و نبود ساختار بوروکراتیک مستقل از ایدئولوژی است.
در سوی دیگر طیف، سوریه قرار دارد.
در این کشور، اعتراضات مردمی به دلیل سرکوب وحشیانه و نبود رهبری منسجم، به جنگ داخلی انجامید و در نهایت با دخالت خارجی، حکومت بشار اسد از بین رفت و دولت جدیدی مستقر شد؛ اما گذر از این مسیر همراه با ویرانی و انشقاق اجتماعی بود.
در این میان، ایران به نوعی در حالت تعلیق تاریخی بهسر میبرد: نه مانند شوروی نخبگان اصلاحطلب دارد، نه مانند سوریه درگیر فروپاشی اجتماعی است.
نتیجه آن، چیزی است که جوئل میگدال، پژوهشگر برجسته حوزه روابط دولت و جامعه، در قالب نظریه «انسداد نهادی» توصیف میکند: ساختاری که از درون قفل شده، از بیرون نفوذناپذیر است، و جامعه نیز به دلیل سرکوب شدید، ناتوان از سازماندهی مجدد برای جایگزینی آن شده است.

خطای تخمین و اثر «گردآمدن حول پرچم»
حتی در بحبوحه آشفتگی نظامی و امنیتی جمهوری اسلامی، زمانی که فرماندهان ارشد سپاه پاسداران در عرض چند روز کشته شدند و زیرساختهای حساس هستهای و نظامی در هم شکستند، برخلاف بسیاری از پیشبینیها، نه شورش داخلی گستردهای شکل گرفت، نه حتی از درون طبقات ناراضی حکومت صدایی برای بهرهبرداری از این خلأ قدرت بلند شد.
این خطای تخمین، دلایل متعددی دارد.
نخست، تحلیلهای بیرونی عمدتا بر فروپاشی ساختاری تمرکز داشتند و از درک ظرفیتهای «چسب اجتماعی و روانی» حکومت بازماندند.
ساختارهای امنیتی رژیم، حتی در شرایط بحرانی، همچنان انسجام نسبی داشتند و اجازه ندادند خلأ قدرت به درگیری یا ریزش منجر شود.
دوم، بخشی از جامعه از جمله طبقات سنتی، بخشهایی از اقشار مذهبی یا حتی برخی لایههای ملیگرا در مواجهه با حمله خارجی دچار همان پدیدهای شدند که در نظریههای علوم سیاسی از آن با عنوان «گرد آمدن دور پرچم» یاد میشود؛ یعنی گردآمدن روانی و نمادین مردم حول مفهوم وطن در شرایط تهدید خارجی.
این حس خطر، ولو کوتاهمدت، انسجام روانی مصنوعی ایجاد کرد و مانع از شکلگیری «هرگونه حرکت ساختارشکن» شد.
در نتیجه، حکومت توانست حتی در لحظهای که از بیرون کاملا متزلزل بهنظر میرسید، از درون بدون شکاف باقی بماند و این، خود نشانهای هشداردهنده از عمق و پیچیدگی انسداد سیاسی در ایران است.
راهبردهای ممکن برای خروج از بنبست
در چنین وضعیتی، هر راهکاری که بر یکی از سه مسیر کلاسیک (اصلاح، انقلاب، یا مداخله خارجی) متکی باشد، از پیش شکستخورده است.
در عوض، باید به راهکارهایی چندلایه، تدریجی و ترکیبی اندیشید که همزمان از دل جامعه برخیزند و نهاد قدرت را نه لزوما با زور، بلکه با فرسایش مشروعیت به عقبنشینی وادار کنند.
یکی از مسیرهای محتمل، «گذار فرسایشی» است: فرایندی تدریجی که با انباشت شکستهای کوچک حکومت، گسترش روایتهای بدیل، نافرمانیهای مدنی هوشمند و مهاجرت نخبگان، ساختار قدرت را از درون تهی میکند.
این مسیر نیازمند سازمانیابی مدنی، رسانههای مستقل و بازتعریف کنشگری سیاسی از خیابان به شبکههای غیررسمی است.
مقاومت در این حالت نه به شکل اعتراض مستقیم، بلکه در قالب ساختن فضاهای موازی زیست، آموزش، گفتوگو و حتی طنز و کنایه پیش میرود.
راه دیگر، استفاده از شکافهای احتمالی در راس قدرت است.
کشتهشدن فرماندهان ارشد، افزایش فشار بینالمللی و فرسایش درونسیستمی ممکن است در آیندهای نزدیک به شکافهای جدی در حاکمیت منجر شود.
اگر در چنین لحظهای، جامعه آمادگی نداشته باشد، امکان کودتا یا قدرتگیری یک جناح نظامی افراطی وجود دارد اما اگر شبکههای مدنی، سیاسی و روشنفکری آماده باشند، شاید بتوان گذار کمهزینهتری رقم زد.
در نهایت، نباید ظرفیت مذاکره با جهان را نادیده گرفت.
گفتوگوهای هوشمند، مشروط به تغییرات واقعی، میتواند تحریمهای گزینشی را به ابزاری برای فشار بر نهادهای سرکوبگر بدل کند.
این تحریمها باید نه علیه مردم، بلکه علیه بنیادها و شبکههای مالی سپاه پاسداران، شورای نگهبان و نهادهای تبلیغاتی اعمال شوند.

امید کی بر میگردد؟
وضعیتی که مردم ایران در آن گرفتار آمدهاند، صرفا بنبست سیاسی نیست، بلکه انسدادی عمیقتر، پیچیدهتر و وجودیتر است.
در طول حدود ربع قرن گذشته، نسل پشت نسل، به امید یک مسیر رهایی وارد میدان شدهاند: نسلی اصلاحطلب، نسلی معترض، نسلی انقلابی و اکنون نسلی که حتی خاطره پیروزی را به ارث نبرده است.
شکست همه راههای شناختهشده برای تغییر، از درون سیستم و بیرون آن، از صندوق رای تا خیابان، از فشار بینالمللی تا حمله نظامی، نهتنها فضای سیاسی، که خودِ روان جمعی جامعه را در حالت تعلیق و بیباوری فرو برده است.
این ناامیدی، از جنس معمول نیست.
ناامیدی رایج در جوامع سرکوبشده، معمولا با امیدی متقابل در آینده همراه است: امیدی به فردا، به یک نسل دیگر، به یک رهبری نوظهور.
اما آنچه ایران امروز با آن روبهروست، نوعی بیزمانی سیاسی است: مردم نه فقط راهی برای خروج نمیبینند، بلکه دیگر حتی نمیدانند چه زمانی قرار است دوباره امید، مشروعیت پیدا کند.
این همان چیزیست که میتوان آن را «انسداد وجودی» نامید؛ یعنی فروپاشی تصور داشتن «افق».
انسان ایرانی در وضعیت فعلی، نه فقط از حقوق شهروندیاش محروم است بلکه از بنیادیترین وجه انسانیاش هم دور مانده: از رویا داشتن.
در چنین حالتی، جامعه نهفقط بیصدا میشود بلکه ممکن است به تدریج به بیحسی اخلاقی برسد.
فقدان امکان کنش، به سرخوردگی منجر میشود و سرخوردگی به بیتفاوتی.
این بیتفاوتی به سیاست، به مسئولیت و به سرنوشت دیگران، اگرچه سازوکار بقا برای فرد است اما در سطح کلان، مرگ جامعه است.
چنین جامعهای شاید سالها بدون انفجار بزرگ دوام بیاورد اما درون خود را از دست میدهد و پوسیده، خالی و بیمعنا میشود.
با این حال، حتی در دل چنین انسدادی، هنوز میتوان روزنههایی برای بازسازی تصور آینده جستوجو کرد.
بازسازی این تصور، با نسخههای بزرگ و شعارهای انقلابی ممکن نیست.
سیاست در ایران امروز نه در مرکز بلکه در حاشیهها زندگی میکند: در شعر و موسیقی، در شبکههای دوستی، در انتخابهای کوچک روزمره، در زبان طنز، در رد کردن اجبارها، در نافرمانیهای خاموش.
اینجاست که زندگی سیاسی دوباره جوانه میزند؛ جایی که امید نه بهعنوان یک ابزار مبارزه، بلکه بهمثابه یک فضیلت انسانی دوباره بازسازی میشود.
در این مسیر، وظیفه روشنفکران، فعالان، نویسندگان و همه کنشگران مدنی، نه تولید نسخههای فوری نجات، بلکه حفظ شعلههای کمفروغ معنا و گفتوگوست.
وقتی همه راهها بستهاند، آنچه باقی میماند، حفظ امکان گفتن است؛ حتی اگر شنیده نشود، نوشتن، حتی اگر منتشر نشود، اندیشیدن، حتی اگر در سکوت.
تنها در چنین فضاهایی است که میتوان دوباره افق را باز کرد، امید را بازآفرید و به سیاست، بهمعنای اصیل کلمه، امکان بازگشت داد.
بنابراین، مساله امروز مردم ایران این نیست که چرا نظام تغییر نمیکند، بلکه این است که در دل انسدادی که نظام ساخته، چگونه میتوان همچنان زیست، مقاومت کرد، معنا ساخت و نپوسید؟
این راه، راهی آرام، تدریجی و نامطمئن است اما تنها راهی است که امکان بازسازی آیندهای انسانی میدهد: آیندهای که در آن، مردم ایران بار دیگر بتوانند درباره سرنوشت خود، با صدای خود، تصمیم بگیرند؛ نه از طریق سقوط ناگهانی یا نجات قهرمانانه، بلکه از راه فرایند خلاق و ریشهدار بازسازی جامعه، فرهنگ و زندگی در دل فاجعه.