بنبست «گفتوگوی ملی» در خیزش سراسری مردم ایران؛ این نسل حرفی با «نظام» ندارد
نسل جدید به گفتوگو با جمهوری اسلامی پشت کرده و گوش شنوایی برای تکرار مکررات عبث این رژیم ندارد. گوشهای از تحلیل «پروژه پژوهش و اطلاعات خاورمیانه» درباره خیزش سراسری ایرانیان علیه جمهوری اسلامی را در زیر بخوانید.
سه روز پس از کشته شدن مهسا امینی ۲۲ ساله به دست پلیس گشت ارشاد بود که رادیو و تلویزیون حکومتی جمهوری اسلامی، شروع به پخش برنامههای بحث و گفتوگو کردند؛ در این مناظرهها، مردان- درست خواندید!- در واقع دهها مرد، درباره زنان و بدن زنان و رنجهایشان داد سخن میدادند.
•
در همان حال و در نقطهای دیگر، نیروهای سرکوب در ایران، معترضان را بیرحمانه تا سر حد مرگ و خود مرگ، میزدند.
چند روز بعدتر، تیتر یک خبرگزاری فارس، وابسته به سپاه پاسداران، این بود: «هموطن! بیا با هم حرف بزنیم!»
دعوت به «گفتوگوی ملی»! آن هم در بحبوحه زدن و کشتن زنانی که روسریهایشان را در خیابان میسوزانند. دعوت به مباحثه! در حالی که هزاران نفر، از جمله فعالان، هنرمندان و دستکم ۴۰ روزنامهنگار که پیشتر در دام این پیشنهاد گفتوگوی ملی افتاده بودند، در زندان تحت بازجوییاند.
فمینیستهای اسلامگرا و سکولار، چهار دهه استدلالهایشان درباره حجاب اجباری را با رعایت راههای متقاعدسازی مورد پذیرش جمهوری اسلامی، ارائه دادند و از میان آنها، حتی کسانی که به آنچه ارجاع میدادند باور نداشتند، از شیوهنامه نظام در بیان انتقاداتشان پیروی کردند.
البته استثنائاتی مانند مورد هما دارابی که سال ۱۳۷۲ در اعتراض به حجاب اجباری خودسوزی کرد هم وجود دارد.
اما برای زنان و دختران دانشآموز امروز، کاسه و کوزه حرف زدن با نظام جمع شده است. آنها اختیار بر بدنشان را میخواهند و برای رسیدن به آن، دست به عمل زدهاند.
خیزش سراسری مردم ایران، فراتر از این، یک دگرگونی در روش و بلاغت پیشگرفته برای ابراز مخالفت با جمهوری اسلامی است.
حرف راه درمان نبوده و نیست
اصلاحطلبان این بار باز هم میکوشند معترضان را به خانه بفرستند و قانعشان کنند که به «گفتوگو» فرصتی دوباره دهند.
اما نه اصلاحطلبان و نه «نظام» ظاهرا نمیفهمند که خیزش کنونی ایران، دقیقا حاصل تلنبار شدن گفتوگوهایی است که متقاعد شدنی در پی نداشته. این راه آزمون پس داده و نتیجه آن نسلی است که اینک مجالی یافته و منفجر شده است.
هوبرت شلایشرت، فیلسوف اتریشی، درباره محدودیت بسیار گفتوگوهای داخلی و خودی (آنچه در بین اصلاحطلبان و اصولگرایان وجود دارد) هشدار داده و این که ادامه دادن آن، چهطور سبب میشود مردم آن را به کلی دور بیندازند.
به عقیده شلایشرت، گاهی بهترین کاری که مردم میتوانند بکنند این است که به اصول دگماتیسم و افراد دلبسته آن بخندند؛ راهی که اصطلاحا «خنده خرابکارانه» نامیده میشود.
از جنبش سبز بدین سو، برخی سیاستمداران «بلندپایه» و روشنفکران «برجسته» همچنان بر لزوم آغاز یک گفتوگوی ملی برای حل مشکلات و آوردن توازن و سلامت به جامعه تاکید میکنند اما آنها بر گوری فاتحه میخوانند که در آن مرده نیست و این را هیچکس بهتر از هزاران دختر دانشآموز امروز نفهمیده است. دخترانی که انگشت وسطشان را به سوی نظام نشانه میروند و فریاد «آخوند باید گم بشه» سر میدهند.
اگر فقط یک راه شرافتمندانه و مدنی برای سانسور وجود داشته باشد، راه همین بچههاست که طریق گفتوگوی سست مردان ترسخورده با مردان لجوج را بسته و سانسور کرده است.
برای معترضان جوان، شکست در متقاعد کردن رژیم است که شفابخش است و آن هم نه از طریق گفتوگو بلکه از راه ایستادگی و استقامت برای این که آنها بروند.
از جیوجیتسو جنبش سبز تا کاراته خیزش کنونی
جنبش سبز برای گفتوگو با نظام، به استفاده از واژگانی که در دایره لغات رژیم بود و طریقه مناظره مورد قبول نظام، متوسل شد اما در خیزش کنونی خبری از این چیزها نیست و معترضان حتی زحمت متقاعد کردن نظام را هم به خود نمیدهند.در خیزش کنونی اهمیتی ندارد که نظام قانع شود یا نه.
در خیزش کنونی اهمیتی ندارد که نظام قانع شود یا نه.
سال ۸۸، پوشیدن روسری سبز، نماد مخالفت محسوب میشد اما مبارزه با نظام هم در محدوده خود آن و با پیروی از دستور آن برای پوشش همراه بود. از سر درآوردن روسریها در سال ۱۴۰۱ و آتش زدنشان اما نهایت طغیانگری است.
اگر جنبش سبز، بازی جیوجیتسو با نظام بود، خیزش کنونی مسابقه کاراته با رژیم است.
اصلاحطلبان، معترضان را از رفتار «اخلالگرانه» بر حذر میدارند و حسن خمینی، نوه روحالله خمینی (که حجاب را با چنگ و دندان برای زنان ایران اجباری کرد) تنها راه را گفتوگو میخواند.
اما آنچه امروز در خیابانهای ایران روی میدهد شکست همان طریقه «آشتیجویانه» اصلاحطلبان با نظام طی سه دهه گذشته است.
چارهجویی بیچارگان!
سران جمهوری اسلامی، از اصلاحطلب تا اصولگرا، اعتدالگرا و تندرو، تاریخچه دور و درازی از پیشنهاد به مذاکره دارند؛ مخصوصا در بزنگاه کنش جمعی مردم و البته سرکوبی که در پی آن میآید.
یکسلسله گفتوگو بین هواداران رژیم و مخالفان در بهار ۱۳۶۷، سرکوب خونین هر مخالف معترض را در تابستان آتی آن در پی داشت.
نظام در آن زمان برای توصیف جلسات سوالوجواب و بازجویی زندانیان سیاسی، به استفاده از واژههایی همچون «مناظره» و «بحث آزاد» روی آورد.
برخی از آن «مثلا مناظرهها» بین زندانیان و بازجویانشان در رادیو و تلویزیون هم پخش شد.
طی جنبش دانشجویی سال ۱۳۷۸، اصلاحطلبان اصطلاح «تریبون آزاد» را از آستین بیرون کشیدند تا به دانشجویان سرخورده مجال بدهند گلایه ملایمی از رژیم داشته باشند.
اصولگراها هم پیرو همین رویکرد، به جایگاههای «آزاداندیشی» روی آوردند تا جای پای نظام را در شیوه مناظره محکم کنند.
طی جنبش سبز هم تلویزیون دولتی برخی چهرههای «کمخطر» - که از قضا زندانی هم نشده بودند - برای شرکت در یک سلسلهمناظره زنده دعوت کرد.
چندین روز پس از سرکوب اعتراضات آبان خونین ۹۸، حسن روحانی، رییسجمهوری پیشین، در پیامی بر لزوم نیاز به یک گفتوگوی ملی تاکید کرد.
ابراهیم رئیسی هم نزدیک به دو هفته پس از آغاز خیزش کنونی در ایران، از مردم درخواست کرد تا گفتوگو و چارهجویی کنند.
خودی یا ناخودی؟ مسأله این است
معترضان ایرانی مدتها با این سوال دست و پنجه نرم کردهاند که گوش یک رژیم متعصب ستمگر، بدهکار حرف آنان است یا نیست.
اگر بله، چهطور؟ چهطور میشود بدون پیگرد و مجازات این نظام را متقاعد کرد؟
جواب اینجاست: برای متقاعد کردن نظام شما اول باید «خودی» باشید.
خودی کلمهای است که در قاموس سیاسی ایران تمام رویکردهای لازم برای متقاعد کردن جمهوری اسلامی را در برمیگیرد. برای هر انتقاد، اول باید خودی باشید.
برای جا افتادن مفهوم خودی، گوش کردن به یک مباحثه رادیویی یا تلویزیونی بین یک اصلاحطلب و اصولگرا، کافی است. اتفاقا بسامد پخش ایندست مناظرهها در زمان جنبش و خیزش بسیار بالا میرود.
یک نمونه، برنامه مناظرهای در شبکه چهار است - که کمترین محبوبیت بین کانالهای تلویزیون را دارد - و آن مناظره بین یک اصلاحطلب و اصولگراست؛ در این مناظرات باید فرد سربسته انتقاد کند، آنچه میخواهد بگوید مزهمزه و گلچین و از کتب اسلامی و احادیث نقل کند - چند جمله عربی هم در میان صحبتهایش بیندازد بد نیست - و در نهایت نشان دهد که به نظام وفادار است و سیاستهای اصلاحطلبانه را مطرح کند چون بهشدت نگران ثبات «نظام مقدس» است.
نظام میداند که با این شرایط مناظره، با ابزار و بازیای که خودش سر هم کرده، شکست نمیخورد.
با چنین اوصافی، اصلاحطلبان بیش از دیگران اجازه نظر دادن درباره مشکلات اساسی نظام را داشتهاند و اگرچه به دست به عصا راه رفتن با نظام رضایت دادند تا تهدیدی برای آن نباشند اما برخی از آنها، به هر حال از حلقه خودیها به بیرون رانده شدند و از مجازات در امان نماندند.
جالب است که با وجود استفاده از لحنی محتاطانه، در لفافه سخن گفتن و در پیش گرفتن بلاغت متعلق به نظام هم، نظام در نهایت آنچه را میگفتند، خرابکارانه تشخیص داد.
هشتم آبان ماه چهلمین روزی خواهد بود که نیکا شاکرمی دیگر در این دنیا نیست؛ گرچه مراسم چهلم او، پنجشنبه پنجم آبان ماه با حضور عده زیادی از مردم، در آرامستان روستای حیات الغیب، در نزدیکی پلدختر خرمآباد برگزار شد. سیانان در گزارشی تحقیقی نحوه جان باختن او را بررسی کرده است.
نیکا شاکرمی، از کشتهشدگان نوجوان قیام مردمی ایران، ۳۰ شهریور در جریان اعتراضات به کشته شدن مهسا امینی، به خیابان رفت و دیگر به خانه بازنگشت.
دفتر کمبرگ عمر نیکای ۱۶ ساله، پیش از آن که در دهم مهر ماه ۱۴۰۱ به ۱۷ سالگی برسد، بسته شد.
مراسم چهلم او روز پنجم آبان بر سر مزار او در گورستان حیاتالغیب لرستان برگزار شد؛ مراسمی که در آن نیروهای سرکوب به شرکتکنندگان حمله و تیراندازی کردند.
آتش شاکرمی، خاله نیکا، دلیل برگزاری زودتر مراسم او را سنت قوم لر برای برگزاری تمام مراسم هفتم و چهلم در پنجشنبهها و مناسبتر بودن این روز برای شرکت کردن «بستگان و عزیزان» عنوان کرد.
جمهوری اسلامی قتل نیکا بهدست نیروهای سرکوب را انکار و دلیل مرگ او را ابتدا پرتاب شدن از بلندی و پس از آن، خودکشی اعلام کرد.
خبرگزاری سیانان با استفاده از ویدیوهای منتشر شده در حساب توییتری «۱۵۰۰ تصویر» و با تکیه بر بیش از ۵۰ ویدیوی اختصاصی از شب حضور نیکا شاکرمی در اعتراضات، ساعات پیش از مرگ این معترض نوجوان و آنچه را در پیرامون او روی داد، روایت کرده است.
در گزارش سیانان، نام شاهدان عینی برای حفظ امنیت آنها عوض شده است.
بر اساس یک ویدیو، نیکا شاکرمی، سیاهپوش بر روی سطل زبالهای وارونه ایستاده، روسری آتشگرفته را تکان میدهد و فریاد میزند: «مرگ بر دیکتاتور!»
ساعاتی بعد اما دیگر اثری از نیکا نیست. چندین و چند روز پس از این صحنه، به خانواده او میگویند: «مرده است ...»
بعد از تحویل پیکر نیکا، رسانههای حکومتی جمهوری اسلامی، ویدیویی بیرون دادند که در آن دختری وارد ساختمانی نیمهکاره میشود. ادعا کردند که این دختر نیکاست و از ساختمان نیمهکاره به پایین پرتاب شده اما چندین روز بعد ادعایشان را عوض کردند و دلیل جان باختن نیکا را خودکشی اعلام کردند.
جمهوری اسلامی همچنین بارها و بارها ادعا کرد مرگ نیکا هیچ ربطی به اعتراضات ندارد و این که او در بازداشت نیروهای سرکوب بوده را رد کردند.
مادر نیکا اما ویدیوی دختری را که به ساختمان وارد میشود، متعلق به او نمیداند.
ماه پشت پرده نمیماند
دهها ویدیو و روایتهای شاهدان عینی که به طور اختصاصی به دست سیانان رسیده، نشان میدهند نیروهای سرکوب در شب ۳۰ شهریور ماه به دنبال نیکا بودند.
لادن، یکی از شاهدان اصلی، به سیانان میگوید شاهد بوده چند لباسشخصی درشتاندام نیکا را دستگیر کردند و او را در ماشینی انداختند.
لادن، چند دقیقه پیش از دیدن صحنه دستگیری نیکا، ویدیویی در ساعت ۸:۳۷ شب به وقت محلی از او گرفته که نشان میدهد او، در ترافیک تهران، پشت یک ماشین سفید پناه گرفته و خطاب به راننده آن فریاد میزند: «تکون نخور ... تکون نخور.»
او سپس شروع میکند به دویدن و فرار کردن.
هفت نفری که در جریان اعتراضات آن شب نیکا را دیدهاند، در گفتوگو با سیانان تایید کردهاند دختری که در ویدیو لادن است، خود نیکاست.
همان ویدیو که در ساعت ۲۰:۳۷ روز ۳۰ شهریور ماه ضبط شده، نشان میدهد موتورهای پلیس ضدشورش در آن منطقه چرخ میزنند.
لادن میگوید که میخواسته نیکا را نجات بدهد اما نتوانسته است: «۲۰ یا ۳۰ بسیجی موتورسوار در پیادهرو ایستاده بودند.»
بنا بر روایت لادن، نیکا به نیروهای سرکوبگر سنگ پرتاب میکرده. لادن ترسیده بوده و وقتی در ماشین از کنار او میگذشته، به نیکا گفته: «عزیزم مواظب باش!»
او دیده بوده که چندین نیروی لباسشخصی در خیابان هستند و بین ماشینها به دنبال نیکا میگردند.
لادن میگوید: «۵۰ متر جلوتر بود که او را گرفتند.»
لادن وقتی متوجه میشود نوجوانی که در ویدیو اوست همان نیکاست، میخواهد که با سیانان حرف بزند. سیانان سپس به دنبال شاهدانی میرود که در آن شب، در اعتراضات با نیکا بودند.
آهو در محاصره گله گرگها
ویدیوهای دیگری هم هستند که نشان میدهند نیکا آن شب در صف اول اعتراضات بوده است.
بنا بر شهادت افراد حاضر در اطراف او در اعتراضات، نیکا بیباکانه شعار میداده و سنگ پرتاب میکرده.
این شجاعت او بوده که او را طعمه ماموران سرکوب و بسیج کرده است.
بنا بر شهادت دیگر معترضان، افراد زیادی نزدیکی دانشگاه تهران و بلوار کشاورز جمع شدهاند که نیروها از راه رسیدهاند.
نجمه، یک شاهد دیگر، میگوید به یاد میآورد نیکا چقدر شجاع بوده است: «او روی سطل آشغال رفته بود و پایین نمیآمد. روسریاش را هم آتش زد.»
اگر از آخرین ویدیویی که از نیکا در دست داریم به عقب برگردیم، دانشجویان حدود ساعت پنج و شش بعدازظهر روز ۳۰ شهریور ماه، نزدیک پارک لاله جمع شدند.
روسریها آتش زده میشد و سنگ به سمت نیروهای سرکوب پرتاب میشد.
طبق ویدیوها، در نقطهای از همین اعتراضات، سطل زباله را برمیگردانند تا خیابان را ببندند. نیکا و چند نفر دیگر روی سطل میجهند.
نیما، یک شاهد دیگر، میگوید که نیکا روسریاش را آتش زده و آن را تکان میداده: «به نیکا گفتم روسریاش را تکان ندهد چون ممکن بود خودش آتش بگیرد. به او گفتم فقط دستش نگه دارد تا روسری بسوزد.»
او میگوید که نیکا روسری دو نفر از دوستانش را هم که با او بودند، گرفته و آنها را هم آتش زده است.
در دیگر ویدیوهایی که سیانان به دست آورده، در ساعت ۱۹:۱۳ به وقت محلی، نیکا در حالی دیده میشود که فریاد میزند و به سمت پلیس ضدشورش سنگ میاندازد. کولهپشتی کاترپیلار او متمایز است و ماسک و کلاه سیاه دارد.
صدای شلیک گلوله هم به گوش میرسد.
بنا بر روایت شاهدان، سرکوب معترضان از ساعت هفت تا هشت شب به وقت محلی شدت گرفته است.
بر اساس روایت شاهدان، همین وقت بوده که نیکا به سمت بلوار کشاورز و خیابان وصال شیرازی رفته و حدود ساعت هشت شب در حال تلفن زدن هم دیده شده است.
در ادامه به معترضان گاز اشکآور و گلوله ساچمهای شلیک شده و بازداشت آنها هم شروع شده است.
رضا، شاهدی دیگر، میگوید که تقریبا همه معترضان با نیروهای امنیتی درگیر میشدند یا پا به فرار میگذاشتند.
پس از اینکه خیابان به قرق نیروهای بسیجی و پلیس ضدشورش درمیآید، معترضان به هر سو فرار میکنند تا از سرکوب و بازداشت در امان بمانند.
دینا، شاهد دیگر سیانان، میگوید که در اعتراضات آن شب، دقایقی همگام نیکا بوده و او را دیده که از جلوی یک پمپ بنزین نزدیک دانشگاه تهران گذشته؛ همان نقطهای که شماری از معترضان پس از فرار از شلیک گاز اشکآور، در آن جمع شدهاند.
ویدیوهایی از همین نقطه و دستگیری برخی معترضان به دست ماموران لباس شخصی، وجود دارد.
رضا میگوید که بهچشم دیده نیروهای امنیتی زنان را با باتوم میزدند و آنها را کشانکشان به سمت ونهای پلیس میبردند.
در بحبوحه همین لحظات بوده که لادن، شاهد اصلی، نیکا شاکرمی را میبیند. جایی که نیکا، در حین فرار از لابهلای ماشینها در ترافیک تهران، به وسیله نیروهای سرکوب از سه سمت محاصره میشود.
دینا میگوید که فکر میکند نیکا حین فرار معترضان گیر افتاده است چون «بسیار جوان» بوده.
او در ادامه میگوید که شرایط ترسناک بوده و همه به فکر فرار بودهاند اما: «نمیتوانم خودم را ببخشم. او فقط یک بچه بود.»
در این مطلب، بخشی از تحلیل بنیاد هریتج، اندیشکده آمریکایی را بخوانید درباره قیام مردم در ایران علیه جمهوری اسلامی:
بهرغم هفتهها سرکوب وحشیانه، شهروندان ایرانی از هر سن و گروه اجتماعی و از هر منطقه، به اعتراضات گستردهشان ادامه میدهند و خواستار پایان و سرنگونی جمهوری اسلامیاند. پیام آنها روشن است: انقلاب ۱۳۵۷ شکست خورده و رژیمی که آن انقلاب بر سر کار آورد، نفرینشده است.
تنها سوالی که برای تاریخ باقی مانده، این است: پس جمهوری اسلامی کی سقوط میکند؟
با این که حضور زنان و دختران در خطوط مقدم قیام آشکارتر بوده، شمار عظیم معترضان حاکی از نارضایتی از رژیم، در تمامی گروههای جمعیتی است.
خیزش مردم ایران به دستکم ۱۷۷ شهر رسیده و آن را از سال ۲۰۰۹ (خرداد ۸۸) بدینسو، به بزرگترین قیام مدنی در ایران مبدل کرده است.
ایستادگی و مقاومت معترضان خیرهکننده است؛ بهویژه این که جنبش رهبری ندارد و هیچ سازمان ملیای هم نقشی برای هماهنگی ایفا نمیکند.
مقاومت مردم ایران محدود به اقلیتهای ناراضی نیست. البته که شنیدن شعار «مرگ بر خامنهای» از کردستان جای تعجب ندارد اما همان شعارها در بازار تهران هم سر داده و شنیده میشود.
بنا بر تخمین، دستکم ۴۰۰ نفر جانشان را از دست دادهاند که بسیاری، دختران و پسران جوان و نوجواناند.
با این که حکومت دستور یک پاسخ نظامی تمامعیار را داده و بیش از ۲۰ هزار نفر هم دستگیر شدهاند اما نشانهای از فروکش کردن اعتراضات به چشم نمیخورد.
تمام وجوه قیام مردم ایران، گواه انکارناکردنی آن است که شهروندان این کشور اسیر شدهاند و داخل مرزهای کشور خودشان، بهدست حکومت گیر افتادهاند.
برگردیم به اولین سوال که این رژیم کی سقوط میکند؟ مطمئنترین پاسخی که تاریخ در آستین دارد این است: هنگامی که نیروهای امنیتی از شلیک به مردم دست بکشند.
جمهوری اسلامی به تار مو بند است و سوال بعدی اینجاست: روز موعود کی فرا میرسد؟
آنچه میتوانیم بگوییم این است: هنگامی که آن روز فرا برسد، همه، حتی خود ایرانیان، متعجب خواهند شد.
علت چنین پیشبینیای، در کتاب «دلیل دموکراسی» بهقلم ناتان شارانسکی، سیاستمدار اسرائیلی بیان شده است. شارانسکی در این کتاب اشاره میکند که از خصوصیات رژیمهای خودکامه این است: این گونه حکومتها، برای حفظ قدرت، نه تنها به ضرب و زور شدید متوسل میشوند، بلکه از جاری شدن اطلاعات هم جلوگیری میکنند. پس بسیاری در داخل خود رژیم هم نمیدانند رژیم در حال از دست رفتن است. در غیاب شفافیت، تحلیل آنها درباره این که رژیم تا کی دوام میآورد، از تحلیل افراد خارج رژیم، درستتر نخواهد بود.
و به همین دلیل است که جهان یک روز از خواب برخواهد خاست و حیرتزده به نظاره فروپاشی رژیم جمهوری اسلامی خواهد نشست
روشن است که حکومت جمهوری اسلامی فاسد، درمانده و نامشروع است و اصلاحپذیر نیست.
مردم ایران طاقتشان از دیکتاتورشان طاق شده و گرچه معلوم نیست پایان جمهوری اسلامی کی خواهد بود و سرنوشت ایران پس از آن چه میشود، اما سوال مهم دیگر این است: از دست آمریکا چه کاری برمیآید؟
اول این که دولت آمریکا هرگز نباید تغییر رژیم را به عنوان ابزار سیاست خارجه در پیش بگیرد. دست آخر، وظیفه و مسوولیت ایالات متحده نیست که به دیگر کشورها بگوید چطور حاکمیتی انتخاب کنند.
دولت آمریکا خیلی هنر کند، بتواند از منافع آمریکا در برابر اقدامات بدکارانه دیگران حفاظت کند.
با تمام این اوصاف، آمریکا میتواند و باید، حمایت خود را از معترضان در ایران، با جملات حاکی از همدلی ابراز کند و برای مردم ایران، اینترنت، برای دسترسی آنها به پلتفرمهای محبوب در رسانههای اجتماعی و اخبار سانسور نشده، فراهم کند.
واشینگتن همچنین باید خود را برای پیامدهای انقلاب ایران آماده کند.
در درجه اول، واشینگتن نباید هیچ کاری بکند تا از سقوط یک دیکتاتوری حامی تروریسم در سراسر جهان، جلوگیری کند. این یعنی، باید تمام تلاشها برای احیای برجام را کنار بگذارد.
پرداختن آمریکا به برجام فایدهای ندارد چرا که احتمال بازداشتن ایران از دستیابی به سلاح هستهای با برجام، نزدیک به صفر است اما از آن سو یک تریلیون دلار به جیب رژیم ایران سرازیر میکند تا دامنه وحشتپراکنیاش را در دنیا، هر چه بیشتر وسعت دهد.
به جای احیای برجام، آمریکا باید ایران را دو برابر منزویتر کند و رژیم ایران را برای آزارهای حقوقبشری و جنایاتش، با تحریم مجازات کند.
جمهوری اسلامی بارها و بارها نشان داده که قابل اعتماد نیست و تنها زبان زور میفهمد.
آمریکا همچنین باید در توسعه خاورمیانهای مقاومتر، نقش پررنگتری ایفا کند. خاورمیانهای که برای عواقب احتمالی فروپاشی جمهوری اسلامی، آمادگی داشته باشد.
آمریکا همین حالا هم ابزار مناسبی برای سقوط جمهوری اسلامی در جعبه «پیمان ابراهیم» دارد.
این توافق بیش از یک چهارچوب برای عادیسازی روابط دنیای عرب با اسرائیل است و در واقعیت، ابزاری برای همکاری و ادغام اقتصادی، سیاسی و دیپلماتیک است.
ایالات متحده باید به تقویت بازدارندگی اسرائیل و تشویق اتحاد میان اسرائیل و دنیای عرب ادامه دهد. هدف از تمامی این اقدامات، تضمین آمریکا در «منطقه» خواهد بود.
وقتی رژیم ایران سرنگون شود، خاورمیانه قویتر و امنتری لازم است و آمریکا باید از همین حالا بستری برای آن فراهم کند.
خیزش سراسری مردم ایران و ایرانیان سراسر جهان علیه جمهوری اسلامی به دومین ماه خود رسیده و با آبان ماه همزمان شده است. ماهی که معترضان ایرانی آن را «ماه خون و انتقام» میخوانند.
آبان، یادآور اعتراضات آبان ۹۸ است که آمار کشتار خونین آن هنوز روشن نیست. خبرگزاری رویترز شمار قربانیان سرکوب این اعتراضات را هزار و ۵۰۰ نفر اعلام کرد.
رویه معمول جمهوری اسلامی در کشتار، بازداشت و سر به نیست کردن معترضان، همچنان برجاست اما این حکومت ناکارآمد در هر حوزه، در عوض، شکنجه و آزار را از بر است و پس از بازداشت، چند نفری را هم رها میکند تا داستان هولناک حبس و شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی را برای دیگران تعریف کنند.
امید جمهوری اسلامی این است که این حکایتها، دیگران را از پیوستن به قیام مردمی منصرف کند اما معترضان ایرانی دقیقا میدانند با چه حکومت خطرناکی روبهرویند و به همین خاطر است که سینهشان را برای سرنگونی آن سپر کردهاند.
سیانان در پروندهای به شکنجه معترضان ایرانی در زندانهای جمهوری اسلامی پرداخته است. اسامی معترضان برای حفظ امنیت آنها تغییر داده شده و از اسامی مستعار استفاده شده است.
داستان آرمان
خواب دیگر به چشم آرمان نمیآید. در خوابهایش کسی او در تاریکی دنبال میکند. او میگوید: «تنهایم و فریادرسی هم نیست.»
زندگی آرمان چند هفته پیش برای همیشه عوض شد. او در خیزش ضدحکومتی علیه جمهوری اسلامی در خیابان دستگیر و چهار روز در بازداشتگاهی متعلق به سپاه پاسداران شکنجه شد.
او به سیانان میگوید که شکنجهاش جسمی و روانی بوده؛ از جمله با شوک الکتریکی، نگه داشتن سر زیر آب و شبیهسازی اعدام.
آرمان ۲۹ ساله در بازداشت، مدتی در حبس انفرادی بوده و به تناوب هم کتک خورده، سپس به اتاقی با حدود دهها معترض دیگر منتقل شده، زنی در آنجا بوده که روی صورتش زخم داشته و به آرمان گفته که نیروهای امنیتی او را آزار جنسی دادهاند.
آرمان میگوید که روی یک میز و لباس متحدالشکل یکی از افرادی که تحت حفاظت او بوده، آرم سپاه پاسداران را دیده اما او نمیداند مرکزی که در آن نگهداری شده، کجای تهران واقع بوده چون پیش از رسیدن به آنجا هوشیاری خود را از دست داده.
آرمان برای جان به در بردن از بازداشتگاه، یک اعتراف اجباری امضا زده که بنا بر آن، او از دولتهای آمریکا، بریتانیا و اسرائیل پول گرفته که در جامعه ایران «اغتشاش» به پا کند.
به او گفته شده اگر در هر فعالیت دیگری علیه نظام درگیر شود، سراغ او و خانوادهاش خواهند رفت و بازداشتشان خواهند کرد.
آرمان میگوید آنچه به او و دیگر بازداشتشدگان گذشته، مختص آنها نیست بلکه بخشی «امتحانپسداده» از دفترچه راهنمای جمهوری اسلامی برای دنبال کردن، شکنجه و حبس کردن معترضان است: «هدف در هم کوبیدن معترضان سیاسی است.»
آرمان هنوز هم تماس و پیامهای تهدیدآمیز دریافت میکند اما عزم او راسخ است.
او میگوید: «ما را شکنجه میکنند و به جهان و جامعه جهانی دروغ میگویند اما ایرانیها آزادی میخواهند.»
او در ادامه میگوید: «ما دیکتاتوری نمیخواهیم. میخواهیم به جهان متصل شویم.»
در اعتراضات سال ۲۰۱۹ (آبان ۹۸) هم هزاران مورد شکنجه و بازداشت به ثبت رسید. با این حال تمام ایرانیان با هر پیشینهای در این خیزش گرد آمدهاند تا حقوق مدنی خود را طلب کنند.
یک معترض زن ۲۴ساله به سیانان میگوید: «در بدترین ایام زندگی به سر میبریم. پر از اضطراب، سرشار از وحشتیم.»
این زن میگوید بسیاری از دوستانش شکنجه شدهاند و به یکی از دوستانش در رشت، پس از دستگیری، تجاوز شده است.
او این اظهارات را در تماسی ویدیویی به سیانان میگوید اما صورتش را برای حفظ امنیت پوشانده: «من گیر نیفتادم و بلایی سرم نیامده و هر بار توانستهام فرار کنم اما هر اتفاقی، هر لحظه، میتواند برایم بیفتد.»
سیانان با حدود ۱۰ ایرانی که روایات دستاول از شکنجه در سال ۹۸ و ۱۴۰۱ ارائه دادند، گفتوگو کرده است؛ از جمله آنانی که عزیزانشان یا در حبس کشته شدهاند یا در زندانهای جمهوری اسلامی ناپدید شدهاند.
برخی از این افراد، تصاویری به سیانان فرستادهاند که زخمهای شکنجهشان و احکامی که برای آنها صادر شده و را نشان میدهد.
برخی هم به روایت داستانهایشان اکتفا کردهاند.
سیانان در تماس با سازمان ملل متحد، از موارد شکنجه و بازداشت معترضان جویا شده اما همچنان پاسخی دریافت نکرده است.
داستان فرهاد
فرهاد ۳۷ ساله و پدر دو فرزند، هزینه ایستادن در برابر جمهوری اسلامی را با گوشت و پوستش لمس کرده است. آنچه فرهاد از سر گذرانده، او را از پیوستن دوباره به خیزش مردمی باز نداشته است.
فرهاد در نوامبر ۲۰۱۹ (آبان ۹۸) جان سپردن بسیاری از دوستانش را با شلیک گلوله نیروهای سرکوب، به چشم دیده است.
بعد از حدود یک ماه، نیروهای لباس شخصی شبانه به خانه او هجوم آوردهاند تا او را برای شرکت در اعتراضات دستگیر کنند.
فرهاد میگوید سپاه پاسداران برای پیدا کردن او از ویدیویی استفاده کرده که به بیبیسی فرستاده شده (او این ویدیو را برای سیانان فرستاده) و در حقیقت از سلاح پوشش خبری، برای زدن رد معترضان استفاده شده.
فرهاد ۱۶ روز شکنجه شده و او هم تنها از آرم و نشانه روی دیوار فهمیده که در بازداشتگاه سپاه در حبس است.
فرهاد در آن بازداشتگاه تنها نبوده و چند صد نفر دیگر هم بازداشت و شکنجه میشدهاند. فرهاد صدای فریاد آنها را میشنیده.
او میگوید که مردم به تختی بسته میشدهاند و مورد آزار قرار میگرفتهاند؛ با تجاوز، شوک الکتریکی و آب جوش شکنجه میشدهاند. او میگوید مردم را آویزان میکردهاند و کتک میزدهاند.
آخرین خاطره فرهاد از آنجا، اتاقی تاریک است که در آن آویزان شده و بیرحمانه از لباسشخصیها کتک خورده است، سپس او را داخل ماشینی انداختهاند و به محلی نامعلوم برده و کنار جاده رها کردهاند.
روزها بعد، او در یک درمانگاه در نزدیک خانهاش در تهران به هوش آمده، نمیدانسته کجاست اما حدس میزند فامیل دوری که روابطی با جمهوری اسلامی داشته، ممکن است دلیل احتمالی جان به در بردن او باشد.
او میگوید که دندانهایش شکسته بوده، لبش پارهپاره و آنقدر خون از او رفته بوده که فکر زنده ماندنش را هم نمیکردهاند.
او عکس جراحات و زخمهایی را که ردشان بر تنش مانده، برای سیانان فرستاده است.
فرهاد برای امنیت خود و خانوادهاش از تهران خارج شده اما هنوز هم گاهی دیروقت شب تماسهایی تلفنی با او میگیرند و او را تهدید به تجاوز به زنش و کشتن فرزندانش میکنند.
او میگوید که حساب بانکی او گاهگاه مسدود میشود.
فرهاد میگوید ماهها پس از بازداشت و شکنجه، کارت ملی او از سیستم پاک شده بوده و کار نمیکرده است.
اما برخلاف خطراتی که برای جان و معاش او وجود دارد، در پایبندی فرهاد برای شرکت در اعتراضات مردمی خللی وارد نشده است.
او میگوید: «کشور و مردمم در رنجاند. حکومت جمهوری اسلامی بهاسم دین ظلم میکند. نمیتوانم ببینم مردم برای باورهایشان کشته میشوند.»
این روایات در حالی است که داستان شکنجه شدن معترضان پیش از انقلاب ۱۳۵۷، همواره دستمایه جمهوری اسلامی قرار گرفته تا «آزادی» را ارمغان این حکومت برای مردم ایران معرفی کند.
روال علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی در سرکوب اما بازداشتهای گسترده، کنترل و خاموش کردن صدای مخالفان در خیزش کنونی، همانی است که بوده و دست او مدتهاست برای مردم ایران رو شده است.
خیزش کنونی که به رهبری زنان است، ایرانیان نسلهای گوناگون را متحد کرده و به بزرگترین تهدید علیه رژیم تبدیل شده است.
قیام مردم ایران علیه جمهوری اسلامی حالا به دومین ماه خود رسیده و قلب ایران اکنون در گوشهگوشه این سرزمین، در سیستان و بلوچستان، کردستان، آذربایجان و ... میتپد.
کاربران رسانههای اجتماعی که حکومت سالها با تبلیغات واهی درباره نقش خود در حفظ تمامیت ارضی ایران و جلوگیری از تجزیهطلبی، بر سر آنان منت گذاشته، میگویند: «ما تجزیه شده بودیم و تازه داریم ترکیب میشویم.»
یا میگویند: «مهسا تو بهترین معلم جغرافیایی. تو اسم تمام شهرهای ایران را به یادمان آوردی.»
مردم ایران میدانند جمهوری اسلامی چگونه دههها از تفرقهافکنی بین اتنیکها در ایران، به نفع بقای خود سود برده است. مردم این سرزمین حالا هوشیار و آگاه شدهاند.
فارین پالیسی در مقالهای تحلیلی به نقش پررنگ اتنیکها در ایران در پیروزی خیزش مردم پرداخته است.
نگارنده مطلب معتقد است در تحلیلهای غرب معمولا به «نقش اقلیتهای غیرفارس» پرداخته نشده اما «همین اقلیتها» هستند که خط سیر و سرنوشت قیام مردم ایران را تعیین میکنند.
اعتراضات مردم ایران فروکش نمیکند و این اولین باری نیست که جمهوری اسلامی با قیام انبوه مردم مواجه شده است.
با این حال خیزش این بار، از جهت مقیاس و آرام نگرفتن، منحصربهفرد است؛اعتراضات در پی قتل مهسا امینی ۲۲ ساله در بازداشتگاه گشت ارشاد، این بار به تهران و دیگر شهرهای مرکزی محدود نشده و تا دورترین نقاط مرزی را هم در بر گرفته است.
خیزش سراسری این بار در خارج شهرهای بزرگ و مراکز استانها و در دهها نقطه شکل گرفته است.
در این خیزش، ایرانیان از رویه قیامهای پیشین گذر کردهاند و معترضان حالا با پلیس و نیروهای سرکوب درگیر میشوند؛ نیروهایی که جان چند صد معترض را گرفتهاند.
جنایت، تیراندازی و آتش در زندان اوین هم خشم معترضان را شعلهورتر کرده است.
اگر خیزش مردم ایران اینچنین با قدرت پیش برود، این موج اعتراضات سهمگینترین چالش برای جمهوری اسلامی، از زمان به قدرت رسیدن در سال ۱۳۵۷ تا به امروز است.
قالیچه پرنقشونگار اتنیکی ایران
مهمترین جنبه این نوبت از خیزش ایرانیان، نقش پررنگ اتنیکهاست.
بنا بر گزارشها، نیروهای سرکوب شمار بسیاری از «اقلیتهای اتنیکی» را هدف قرار داده و کشتهاند؛ این بهویژه در سیستان و بلوچستان آشکار است.
نیروهای سرکوب در زاهدان یک قتل عام به تمام معنا به راه انداختند و دستکم ۸۰ بلوچ را هنگام اقامه نماز جمعه کشتند.
نیروهای سرکوب ابتدا لباس سنتی بلوچ پوشیدند تا لو نروند و ناگهان نمازگزاران را به گلوله بستند.
رسانههای غرب به قتلعام زاهدان آنچنان که باید و شاید نپرداختند؛ البته که زاهدان هم پس از آن از پا ننشست و اعتراضات ضدحکومتی همچنان در این شهر ادامه دارد.
تاریخچه رنج «اقلیت اتنیکی» ایران، کبریتی است که در انبار باروت قیام افتاده است و سرکوب وحشیانه رژیم جمهوری اسلامی در زاهدان و کردستان، حاکی از آن است که رژیم از این موضوع به خوبی آگاه است.
طبیعت چند اتنیکی ایران نقش مهمی در سیاست این کشور بازی میکند و جای آن در بحث و گفتوگوهای خارج از ایران خالی بوده است چون رسانههای غربی و تحلیلگران حوزه ایران در غرب، اغلب با تمرکز بر «فارسها» به رویدادهای ایران مینگرند.
اقلیتهای اتنیکی ترک، کرد، عرب، ترکمن، بلوچ و غیره، تقریبا بیش از نیمی از جمعیت ایراناند و مناطق وسیعی از کشور را به دور از مرکزیت تنیده به دور تهران، قلب ایران، تشکیل میدهند.
جمهوری اسلامی آموزش زبان مادری به کودکان اقلیتهای اتنیکی و ارائه خدمات دولتی به زبان مادری را برای آنان ممنوع کرده است.
رسانههای اصلی جمهوری اسلامی و محتوای کتابهای درسی، اغلب اقلیتهای اتنیکی ایران را نادیده میگیرند.
در مقایسه با مرکز ایران، با اکثریت جمعیت «فارس»، اقلیتهای اتنیکی ایران با دشواریهای بیشتری همچون فقر، دسترسی محدود به خدمات دولتی، وضعیت بد زیستمحیطی و کمبود آب روبرویند که به تبعیض در قبال آنها و محرومیتشان دامن میزند.
سهم اقلیتهای اتنیکی از اعدام و حبس حکومتی هم بیشتر است. فعالان و چهرههای فرهنگی که برای حفظ حقوق فرهنگی و زبان مادری اقلیتهای اتنیکی کارزار به راه میاندازند، اغلب دستگیر و به اتهاماتی واهی همچون اقدام علیه امنیتی ملی محکوم میشوند.
با پیشرفت خیزش ضدحکومتی، نقش اقلیتهای اتنیکی ایران تنها پررنگتر و پراهمیتتر میشود.
با توجه به تنوع اتنیکی ایران، در بحبوحه خیزش، سایبریهای حکومتی میکوشند با انتشار تصاویری از ایرانی تجزیه شده، کاربران را نگران کنند.
حمله رژیم جمهوری اسلامی به مناطق مرزی کردنشین که جان دستکم ۱۳ نفر را گرفت هم به مثابه زهرچشم گرفتن از آنها بود.
البته که جمهوری اسلامی مدام تلاش کرده و میکند اقلیتهای اتنیکی را به جان هم بیندازد اما میراث چنداتنیکی بودن، مانند قالیچهای در سراسر ایران پهن شده است و جزو طبیعت این سرزمین است.
موج خیزش ضدحکومتی، این بار در شهر، شهرستانها و استانهایی است که پیشتر اغلب بهندرت در آنها قیامی روی داده است.
به نظر میرسد رژیم بر روی انفعال این شهرها حساب میکرده و غافلگیر شده است چرا که بیشتر تجمعات از تهران و برخی دیگر از شهرها آغاز میشده اما این بار از این خبرها نیست.
اقلیتهای اتنیکی ایران میتوانند تاثیری شگرف بر پیروزی خیزش ضدحکومتی داشته باشند، مخصوصا که بسیاری مناطق استراتژیک ایران در واقع محل سکونت همین اقلیتهای اتنیکی است. مثلا صنعت نفت و گاز ایران و بنادر صادرات آن در خوزستان واقع شده که بیش از نیمی از جمعیت آن عرب هستند و بندر چابهار، با نقش مهم آن در صادرات نیز در منطقهای با اکثریت جمعیت بلوچ قرار دارد.
مجموعه روایتهای چند زندانی زن را بخوانید که از کتاب شکنجه سفید، به قلم نرگس محمدی انتخاب و در تایمز لندن منتشر شده است.
نرگس محمدی، فعال حقوق بشر، شکنجه سفید را با محوریت رنجهای حبس انفرادی، با شهادت درباره تجربه خود و گفتوگو با ۱۲ زن زندانی دیگر، تنظیم کرده است.
طی پنج هفته گذشته، یک موضوع معترضانی را که به خیابانهای ایران روان شدند به هم پیوند داده و آن چیزی جز نفرت از جمهوری اسلامی نیست.
جرقه خشم مردم، مرگ مهسا امینی ۲۲ ساله بود و معترضان میدانستند که کشتار، بازداشت و حبس در کمینشان است.
بسیاری از معترضان در خیزش سراسری مردم ایران بازداشت و صدها تن به زندان مخوف اوین در تهران فرستاده شدند. همان زندانی که آتشسوزی اخیر، جان شماری از زندانیان آن را گرفت و از تعداد دقیق کشتهشدگان، گزارشی ارائه نشده است.
اما برای زندانیان زن، بهویژه آنانی که در حبس انفرادیاند، شرایط از بقیه بخشهای زندان بدتر است.
نرگس محمدی، فعال حقوق بشر محبوس در زندان اوین، بیش از هشت سال را در این زندان گذرانده است.
*روایت نرگس محمدی، زندانی سیاسی
وضعیت فعلی: در زندان اوین محبوس است
این یادداشت را در آخرین ساعات پیش از خروج از خانه مینویسم. خیلی زود، دوباره مجبور به بازگشت به زندان خواهم شد.
شانزدهم نوامبر ۲۰۲۱، برای دوازدهمین بار بازداشت و برای چهارمین بار در عمرم به حبس در سلول انفرادی رفتم.
من ۶۴ روز را در سلول انفرادی بند ۲۰۹ زندان اوین گذراندم که دست وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی است.
این بار، اتهامم نوشتن کتابم «شکنجه سفید» بود. آنها من را به سیاهنمایی ایران در سراسر جهان متهم کردند و قسم خورده بودند تا ثابت کنند که کارزار من برای پایان دادن به حبس انفرادی شکست خورده است.
یک بار دیگر، آنها این شکنجه را بر من تحمیل کردند تا سلطه حکومت را به رخ همه فعالان در سراسر جهان بکشند.
من به شکلی غیرقانونی به هشت سال و دو ماه حبس و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شدم که بعدتر به شش سال، البته با همان تعداد ضربات شلاق، تقلیل یافت. پس من دو محکومیت جداگانه دارم: یک محکومیت قبلی که ۳۰ ماه حبس و ۸۰ ضربه شلاق است و این یکی، که جدید است.
اما هیچچیز جلودار من برای مبارزه با حبس انفرادی نخواهد بود. حالا که بهدلیل مشکلات سلامتی، یک حمله قلبی در زندان قرچک و یک جراحی قلب، در مرخصی موقت به سر میبرم، یک بار دیگر اعلام میدارم که حبس انفرادی، غیرانسانی و بیرحمانه است و تا نابودی آن از پا نمینشینم.
آنها بار دیگر مرا روانه زندان خواهند کرد اما من تا زمانی که حقوق بشر و عدالت در کشورم حکمفرما شود، از کارزارم دست نخواهم کشید.
*روایت نیگارا افشارزاده
اتهام وارده: جاسوسی
وضعیت فعلی: آزاد و در ترکمنستان زندگی میکند
به من چشمبند زدند تا ندانم کجا میروم. وقتی چشم باز کردم، در داخل سلول بودم. بالای سرم دو چراغ بود. سه پتو و یک فرش نازک کف زمین. سلول عریض پهن بود؛ در راهروی سوم، بند ۲۰۹ زندان اوین که دست وزارت اطلاعات است.
وقتی در این سلول زندانی شدم کسی در راهرو نبود. کسی از راهرو گذر نمیکرد و صدایی، حتی صدای باز و بسته شدن دری، به گوش نمیرسید. تنها موجودات زنده آن راهرو، سوسکهای بزرگ ترسناک بودند.
وقتی برایم ناهار میآوردند، برنج شفته را ریزریز میکردم و کف زمین میریختم تا مورچه یا چیز دیگری بیاید تا خودم را سرگرم کنم. در آن سلول، آرزومند موجودی جاندار در کنار خودم بودم. وقتی سر و کله مگسی پیدا میشد، در پوست خود نمیگنجیدم. مواظب بودم که وقتی در سلول باز میشود فرار نکند. در سلول میدویدم و با مگس حرف میزدم.
یک سال و نیم را در آن سلول گذراندم.
اولین برای که مرا برای بازجویی بردند دو بازجو آنجا بود. یکی جوان و یکی تقریبا میانسال. آنها گفتند که آخر کار است.
آنها گفتند که فکر کن مردهای! توی قبر خوابیدی و ما نکیر و منکریم.
از آنچه میگفتند سر در نمیآوردم. به خودم گفتم :«خب کدام نکیر است و کدام منکر؟»
شروع به پرسیدن سوالاتی کردند که پاسخی برای آنها نداشتم. در طول بازجویی چشمبند داشتم و فقط میتوانستم صدایشان را بشنوم. وقتی میخواستند نشان دهند خشمگیناند، جعبه چای و دیگر چیزها را به سمتم پرتاب میکردند.
گاهی فقط دو بازجو و بعضی اوقات بیشتر بودند. یک بار از صداهایشان حدس زدم که باید پنج نفری پشتم ایستاده باشند. یک بار یک لیون آب به من دادند و یکیشان دستور داد: «لیوان آب را خالی کن روی زمین.»
اطاعت کردم.
- حالا با دستهایت جمعش کن!
وقتی من سعی خودم را میکردم، گفت: «آب رفته به جوی برنمیگردد.»
یک بار بازجویی در دستمال فین کرد و آن را روی زمین پرتاب کرد و گفت که زنها مثل دستمال دماغیاند. باید استفاده کرد و بعد دورشان انداخت.
بازجو مرا تماموقت تهدید میکرد. او میگفت: «آنقدر توی زندان میمانی تا گیسهایت مثل دندانهایت سفید شود ... پوستت را میکنیم و دارت میزنیم ... من خودم چهارپایه را از زیر پایت خواهم کشید.»
*روایت آتنا دائمی، فعال حقوق بشر
مدت حبس: شش سال و نیم
وضعیت فعلی: آزاد و در تهران زندگی میکند
چیزهایی از من میپرسیدند که اصلا چیزی دربارهشان نمیدانستم و نمیدانستم چه بنویسم. یک ورق جلوی من گذاشتند و گفتند اسم تمام پسرهایی را بنویسم که از کودکی با آنها حرف زدهام. یک بار یکی از بازجوها عصبانی شد و تفنگش را بیرون کشید و شروع به تهدید من کرد. طی بازجوییها به من فحاشی میکردند و دشنام میدادند.
بازجوی من اتهاماتم را خواند و فرم را دستم داد. فکر کنم ۱۸ تا ۲۰ اتهام برایم ردیف شده بود: اقدام علیه امنیت ملی، اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی، توهین به مقدسات و غیره. همینطور که برگه را میخواندم مدام به اعدام تهدید میشدم.
نوشتم که هیچکدام از اتهامات را نمیپذیرم. بدنم، صدایم و دستانم میلرزیدند. از نفرت لبریز بودم و تلاش میکردم خود را کنترل کنم. مثل این بود که میخواستند با دندانهایشان مرا تکهتکه کنند. میدانستم که تنهایم. آنها دروغ میگفتند و تهدید میکردند. میدانستم که فریادرسی ندارم.
صبح وقتی از خواب بلند میشدم، میکوشیدم آرام چای بنوشم تا زمان بگذرد. هر خردهنانی را برمیداشتم و در لیوان چای میانداختم، هر تار مویی که از موی سرم بر زمین افتاده بود را جمع میکردم. شانهای که به من داده بودند به زحمت موهایم را شانه میکرد و مدتها طول میکشید تا گره موی درهمتنیده را باز کنم. مدتی از زمانم را به همین میگذراندم. پتوهایم را تا میزدم و به آنها تکیه میدادم و به دیوار سنگی نگاه میکردم تا در سنگهای مرمری آنها اشکالی بیابم. حوصلهام سر میرفت.
نان بیات را برای مورچهها میریختم. بعد ناهار، کمی میخوابیدم و با قاشق روی ظرف ناهارم طرح میزدم. سرد بود. پاهایم درد میگرفت و کرخت میشد. سرم حسابی گیج میرفت. وقتی در اتاق راه میرفتم سرگیجهام بدتر میشد. مثل این بود که دیوارها به من حمله میکنند.
یک تکه روزنامه بود که یک زندانی قبلی آن را با خمیردندان به دیوار چسبانده بود. از دستم خارج است که چند بار آن را خواندم. تمام نوشتهها، نامها و اشعاری را که دیگر زندانیان روی دیوار نوشته بودند، از بر بودم. وقتی بعد از ۵۰ روز به من خودکار دادند، تمام دیوارها را از شعرهایی که دوست داشتم پر کردم.
*روایت زهرا زهتابچی
اتهام وارده: عضویت در سازمان مجاهدین خلق ایران
وضعیت فعلی: در حال حاضر محکومیت ۱۰ سالهاش را در زندان اوین میگذراند
سلول انفرادی دو در یک متر بود. داخل سلول یک دیوار نصفهنیمه بود که توالت پشت آن بود. کنارش روشویی و یک سطل آشغال. نور طبیعی نبود. یک چراغ پرنور وسط سقف که هیچوقت خاموش نمیشد. کف زمین از سنگ بود. به من پتوی چرک داده بودند تا زیرم بیندازم و لحاف رویم هم کافی نبود. هوا سرد بود و من با کاپشن و شلوار جین و ژاکت میخوابیدم.
حق استحمام نداشتم. به من تشت و کاسه میدادند و میگفتند خودم را توی توالت بشورم.
هفته اول خواب به چشمانم نیامد. تپش قلبم آنچنان شدید بود که وقتی سرم را روی لحاف میگذاشتم حس میکردم قلبم دارد میترکد. از نوری که از کرکره پنجره درز میکرد روز و شب را تشخیص میدادم. وقتی اذان میشد نماز میخواندم. میفهمیدم صبح شده است. بعد صبح ظهر میشد و ظهر به شب میرسید.
از خدا میخواستم مرا کمک کند. نمیدانستم چه کنم. یک قرآن در سلولم بود که بیوقفه میخواندم. فضای سلول ترسناک بود؛ حتی نمیتوانستم به دور و اطرافم نگاه بیندازم. یک میله آهنی به کف زمین جوش خورده بود که ۱۰ سانتیمتر از دیوار فاصله داشت و آزارم میداد. تا وقتی که دیگر زندانیانی که به سلول آوردند نگفته بودند، نمیدانستم که میله برای مجازات آنهایی بود که قرار بود به زودی اعدام شوند. آنها را به میله میبستند. وحشتناک بود. وحشتزده بودم. به کسانی فکر میکردم که آخرین شبشان را در آن سلول گذرانده بودند و به آن میله زنجیر شده بودند. حس میکردم که صداهایشان را میشنوم. در سلول چیزی جز روشویی، یک سطل، دو پتو، یک قرآن و دو جلد «مفاتیحالجنان» نبود.
*روایت مهوش ثابت شهریاری، برنده جایزه سالانه «نویسنده دلیر» برای اشعارش درباره زندان
اتهام وارده: عضویت در گروه بهائی یاران
در سال ۲۰۱۷ پس از ۱۰ سال حبس آزاد و در ژوییه ۲۰۲۲ بار دیگر بازداشت شد
وضعیت فعلی: به اتهامات واهی جاسوسی در حبس است
خسته و گرسنه بودم. سردم بود. هوای سلول خفه بود. بوی تعفن توالت، خستگی و اضطراب بازجویی، وضعیت مبهم و فرآیند طولانی انتقال، دست به دست هم داده بود تا فشار جسمی و روحی بر من را زیاد کند. وقتی بازجوها رفتند، از اتاق بغلی صدای ناله و فریاد شنیدم.
زنی در سلول کناری بود و فهمید که کسی دیگر هم در آن وضعیت دردناک است. فریاد کشید و ناله و نفرین کرد. التماس کرد و گفت هر چیزی که میتوانی، یک قرص مسکن، یک سیگار به من بده. من فورا شروع به حرف زدن با او کردم و سعی کردم او را آرام کنم.
اوایل نمیتوانستم روی زمین کنار توالت کثیف، روی فرش چرک و زیر آن پتوهای کهنه بدبو بخوابم. به خودم گفتم میخواهند با این کار خفت و ذلتم بدهند اما من اجازه نمیدهم. به خودم گفتم که این، برای من یک تجربه معنوی است. به سخن نیچه فکر کردم: «آنچه مرا نکشد، قویترم میکند.»
سلول انفرادی تنها یک سلول کوچک، تنگ، تاریک و بیروح نیست. در طول زمان، فشار بر متهم، با بازجوییهای سنگین و پیدرپی، افزایش مییابد؛ تهدید، توهین، احساس اینکه عزیز شما و دیگران در خطر است، بیخبری از خانواده، اینکه رژیمی چه خیالی برای شما در سر دارد، نگرانی خانواده و افرادی که به آنها تعلق دارید.
بازجویان مدام بلوف میزنند، فحش میدهند، فریاد میزنند، دروغ میگوید تا شما را از پا درآورند و مطیع خود کنند.
انفرادی احساساتتان را بیحس میکند و تعادل روانیتان را در هم میریزد.
نمیتوانید هیچ برنامهای بچینید و این در کنار افکار مزاحم و گیجکننده و در غیاب محرکات حسی چون نور، صدا، رایحه، لمس و حتی یک نگاه ساده، رخ میدهد.
خواب بد، بیخوابی و وزن از دست دادن بهخاطر عادات غذایی بد هم وجود دارد. من در چند ماهه اول ۲۰ کیلو وزن کم کردم.
سختترین تهدید وقتی بود که بازجویم به من گفت ممکن است پسرم که هفتهای دو بار به ملاقات من میآمد در راه تصادف کند یا گفت همسرم به دیدارم نخواهد آمد چون اگر میآمد، سریعا به جرم ارتداد اعدام میشد. بازجویم همیشه به من میگفت: «از اینجا جان سالم به در نمیبری.»
او همیشه تهدیدات اینچنینی میکرد.
*روایت صدیقه مرادی
اتهام وارده: عضویت در سازمان مجاهدین خلق ایران
مرادی در سال ۲۰۱۶ آزاد و در سال ۲۰۱۹ دوباره دستگیر شد
وضعیت فعلی: آزاد
اولین باری که برای بازجویی رفتم به تخت بسته شدم. آنها دستان و پاهایم را کشیدند و آنها را به تخت بستند. خیلی درد داشت.
با کابل کف پایم زدند. تمام بدنم میلرزید. گریه کردم. انگار داشتم میمردم.
اما درد کمرم کمتر بود. سرم را از پشت کشیدند که باعث شد گردنم آسیب ببیند. یادم هست که از هوش رفتم و با پارچ رویم آب ریختند تا به هوشم بیاورند. نمیتوانستم بایستم اما مرا مجبور به ایستادن کردند.
هیچچیز در سلولم نداشتم. اوایل به من قاشق نمیدادند و وقتی شکایت کردم گفتند که باید یاد بگیرم بدون قاشق سر کنم. پس از مدتها به من یک قاشق دادند.
میدانستم باید راه بروم اما نمیتوانستم. بیشتر اوقات درازکش بودم. بلندبلند حرف میزدم و سعی میکردم به صدای خودم، انگار صدای دیگری باشد، گوش بدهم.
به جز وقتی که صدای آواز زندانیان از طبقه بالا به گوش میرسید، سکوت بود.
وقتی صدای موتورسیکلتی میشنیدم احساس میکردم زندگی جریان دارد و وقتی صدای یک میوهفروش دورهگرد را میشنیدم، حس میکردم زندهام.
سکوت و دیوارهای سفید ویرانگر بود. برای مدتها، انگار هیچچیزی در جهان وجود نداشت. نمیدانم چطور آن را توضیح دهم. در آن لحظات انگار از همهچیز دور بودم. انگار به فراموشی سپرده شده بودم.
*روایت مرضیه امیری، روزنامهنگار و فعال حقوق زنان
امیری در سال ۲۰۱۹ به ۱۰ سال زندان محکوم شد و بعد محکومیتش به پنج سال کاهش یافت
وضعیت فعلی: آزاد
تنهایی کشیدن در محیطی بسته برای هر کسی وحشتناک است و برای من هم همین بود. شما با هر جنبه زندگی انسانی بیگانه میشوید. طی بازجوییها از هر چیزی از شما سوال میشود. تنها بازجوست که شما را خطاب قرار میدهد و وقتی به سلولتان بازمیگردید، تنهای تنهایید.
تنهایی سلول انفرادی با تنهایی در دنیای خارج فرق دارد. کسی کنارتان نیست. دلتان میخواهد حرف بزنید اما نمیتوانید . گاهی فکر میکنید دیوارها به شما هجوم میآورند. فکر میکنید که دیوارها به هم نزدیک میشوند و شما زیر فشار آنها له میشوید. این احساس سهمگینی بود که نفس مرا بند میآورد.
من صرع داشتم و البته نگران بیماریام بودم. بارها درباره آن گفته بودم و به بازجویم نوشته بودم اما او توجهی نمیکرد. یک روز در انفرادی بودم و وقتی بلند شدم هوشیاریام را از دست دادم و تشنج کردم. در تنهایی سلول دوباره به هوش آمدم. احساس ترس در پسزمینه تمام روزهای سلول انفرادی حضور دارد. ترس، توبیخ، مجازات، انزوا، ارعاب، محرومیت، فشار و تهدید، چیزهاییاند که در بازداشت به شما تحمیل میشوند.
اما به عنوان یک زن، پیش از دستگیری هم دلیل تمام این سیاستها را میدانید و یا از تجربیات زندان باقی زنان، از آنها خبر دارید. به عنوان یک زن، این وضعیت پیشتر از سمت پدر، برادر و سیستم مردسالارانه حاکم، بر من تحمیل شده بود.
دلیل آن این است که آنها خود را ارباب میبینند یا دستکم کسی که میتواند حق شما را سلب کند و برای سرنوشتتان تصمیم بگیرد.