وقتی موضوع را در جمع روزنامهنگاران مطرح کردم، فهمیدم دستکم بیست نفر از همکارانم چنین پیامکی دریافت کردهاند. وکیل گرفتیم و شکایت کردیم. وزارت اطلاعات اعلام کرد پیامکهای تهدیدآمیز از سوی آن وزارتخانه ارسال نشده است.
سیزدهم تیر همان سال، در نشست خبری غلامحسین محسنی اژهای، سخنگوی وقت قوه قضاییه، از او درباره این پیامکها و شکایت مطرحشده پرسیدم. پاسخ داد: «پیامکهای ارسالشده تهدید نیست. اگر کسانی تماسی با ضدانقلاب داشته باشند، باید به آنها تذکر داده شود. به نظرم اگر نهادی وارد موضوع شود و میخواهد هشدار بدهد، اشکالی ندارد که نشان خود را بدهد.»
آن جمله معنایی روشن داشت؛ تهدید اگر از سوی قدرت باشد، اشکالی ندارد. در نظامهای اقتدارگرا، زبان قدرت دقیقا همین است. چند ساعت بعد، عصر همان روز ۱۳ تیر، از سوی سازمان اطلاعات سپاه احضار شدم؛ ساختمانی در خیابان صابونچی تهران، همانجا که در جنگ ۱۲ روزه هدف حمله اسرائیل قرار گرفت. از همان گفتوگوهای نخست فهمیدم که فرستنده پیامکها خود همینها بودهاند. لحن آنها تند و پر از تهدید بود. سه خواسته داشتند؛ «شکایت را متوقف کنید. دیگر درباره این پیامکها چیزی نگویید. خودت هم از روزنامهنگاری کنار بکش و دنبال زندگیات برو.»
پیش و پس از آن روز هم چند بار بهصورت غیررسمی احضار و بازجویی شده بودم، اما آن روز، تهدیدها از همیشه روشنتر بود. این همان چیزی است که بعدها فهمیدم میتوان نامش را گذاشت «سرکوب نرم»، خشونتی که بهجای فریاد، در نجوا اعمال میشود؛ کنترل از طریق هشدار، حذف از طریق توصیه.
چهاردهم آبان ۱۳۹۷، وقتی شش مامور امنیتی به خانهام در بزرگراه نواب تهران یورش آوردند و بازداشتم کردند، دومین جملهای که از زبان یکی از آنها شنیدم این بود که «ما دو سال پیش بهت هشدار داده بودیم که بساطت را جمع کن.»
به سلول انفرادی بند دو-الف در زندان اوین منتقل شدم. شش روز بازجویی، تهدید و پروندهسازی.
داستان شب سوم انفرادی را تاکنون حتی به خانوادهام هم نگفتم. در آن شب بازجو تلاش میکرد اتهامی عجیب برایم بتراشد. آن زمان سردبیر یک ماهنامه سیاسی به نام «صدای پارسی» بودم. بازجو میگفت «کسی که این نشریه را درآورده، حتما کار تیمی بلد است، کاری از جنس سازمان مجاهدین خلق!» مدام میگفت: «تو متولد سال ۱۳۶۰ هستی و نامت مسعود است؛ قطعا خانوادهات به دلیل همراهی با سازمان این نام را برایت انتخاب کردهاند.»
فرزندم آن زمان ۱۰ساله و به شدت به من وابسته بود. برنامههای ساده تعطیلات و آخر هفتهمان ترک نمیشد. وقتی اتهام را نپذیرفتم، سراغ عواطف پدرانهام رفت: «دلت برای پسرت نمیسوزد؟ میدانی دیشب تا صبح پشت دیوار اوین بوده؟ آنقدر گریه کرده که حالش بد شده و اورژانس آومده بالای سرش؟» روزهای تعطیلی پایان ماه صفر بود. گفت: «اگر اینطور پیش برویم، چیزی از بچهات نمیماند.»
بعدها فهمیدم تمام آن حرفها دروغی بوده برای فشار روانی. اما در آن لحظه، ترس از واقعیت و دروغ، یکی بود.
درباره من هیچگاه شکنجه فیزیکی رخ نداد؛ همه چیز روانی و عاطفی بود. در حکومتهای سرکوبگر، دستگاه فشار از بدن فراتر میرود و تا حافظه و احساس نفوذ میکند. هدف نه فقط شکستن فرد، که شکستن روایت است؛ اینکه خودت را راوی زندگیات ندانی.
شش روز بعد با قرار وثیقه آزاد شدم. بعدتر یعنی اول خرداد ۱۳۹۸، دوباره بازداشت شدم و از جلسه دادگاه با قاضی مقیسه، مستقیما راهی زندان شدم، حدود ۳۰۰ روز. جلسه دادگاه هم خود حکایتی عجیب داشت، چند دقیقه کوتاه که بیشتر همان زمان هم با فحاشی و نفرینهای قاضی مقیسه گذشت؛ مقیسهای که همین دیماه سال ۱۴۰۳، بهدست آبدارچی دادگاه خودش کشته شد.
پس از آزادی از زندان، سال ۱۳۹۹، تاریکترین روزهای زندگیام بود. بیکار، بیپول، بیچشمانداز. به حکم دادگاه دو سال ممنوع از کار شده بودم؛ اگر هم حکم دادگاه نبود، مدیران رسانهها میترسیدند با کسی که زیر فشار دستگاه امنیتی است کار کنند. هر بار که بهدنبال کاری دیگر هم میرفتم، تماسی از سوی امنیتیها گرفته میشد و درِ فرصت بسته میماند.
در نهایت با پدرم سر ساختمان رفتم؛ او نقاش ساختمان بود و من وردستش. قلمم را با قلممو عوض کرده بودم. اما فشارها ادامه داشت؛ تماس، نامه، احضار. در دو جلسه بازجویی حضور یافتم، باز هم خواستههای جدید: «هرچه میخواهی بنویس، هر کار میخواهی بکن، ما هم کمکت میکنیم، فقط در بزنگاهها (مثل ماجرای هواپیمای اوکراینی یا کشتهشدن قاسم سلیمانی) با ما هماهنگ باش و آنچه ما میگوییم بنویس!»
در این نقطه، دیگر معنای واقعی سرکوب نرم را لمس میکردم. فشار نه برای خاموشکردن، بلکه برای همصداکردن بود. قدرت، وقتی نتواند دهان روزنامهنگار را ببندد، سعی میکند صدایش را از آنِ خود کند.
من اما سکوت کردم، نه خودسانسوری. آن روزها سکوت، برایم شکلی از مقاومت بود؛ تصمیمی برای نگفتن تا مبادا به زبان قدرت آلوده شوم. خودسانسوری یعنی پذیرش قواعد آنها، اما سکوت یعنی نپذیرفتن بازیشان.
گاهی اما توان سکوت هم از دست میرفت. روز ۱۷ آبان ۱۳۹۹ در توییتر (ایکس فعلی) نوشتم: «هشت ماه از آزادیام میگذرد، فقط خدا میداند در این مدت چه بر ما گذشت، ممنوعالکارم و هیچ اظهار نظر سیاسی نکردم و در توییتر هم حضور نداشتم. با این حال نمیدانم فلان نهاد امنیتی از جان یک روزنامهنگار بیکار و ساکت چه میخواهد؟ خفهخون گرفتم، کافی نیست؟ خواسته زیادی است که فقط ولمون کنید؟»
آن نوشته، نه اعتراض بود، نه بیانیه؛ فریاد کسی بود که از فشارِ سکوت هم خسته شده بود.
دیگر اما نمیخواستم سکوت کنم. سوم اردیبهشت ۱۴۰۰، ناچار به ترک ایران شدم. خانواده، دوستان، خاطرات و وطنم را گذاشتم و رفتم؛ به سوی سرنوشتی نامعلوم.
اکنون که سالها از آن روزها میگذرد، گاهی که مینویسم، زخمها سرباز میکنند. زخمهایی از جنسی که نه خون دارد، نه مرهم. حکومتهای سرکوبگر معمولا از طریق ایجاد «ترس دائمی» میکوشند روزنامهنگاران را از درون تهی کنند؛ با ترکیبی از ارعاب و وعده، تهدید و تطمیع، تبعید و تحقیر. آنها میدانند حذف فیزیکی هزینه دارد، اما «حذف درونی» نه دیده میشود و نه مجازات دارد.
با گذر زمان فهمیدم که «بقا» در چنین نظامهایی یعنی ادامهدادن بدون آلودهشدن. سکوت، برای من شکلی از نوشتن بود، نوشتنِ بیکلمه. یاد گرفتم در دل خاموشی، صدای خود را حفظ کنم.
من روزنامهنگار ماندم. هنوز مینویسم، هرچند دردها گاهی در میانه جملهها بیدار میشوند. هنوز هر بار که مینویسم، رد آن سالها در کلماتم پیداست؛ نه از خستگی، که از یادآوری و حافظه، همان جایی است که روزنامهنگار، حتی در سکوت، زنده میماند.