تحقیر، نقطه بیبازگشت در سقوط حکومتها

در تاریخ، لحظه سقوط یک حکومت میتواند تعیین کند که آیا آن نظام سیاسی امکان بازگشت خواهد داشت یا نه. شکست صرف، لزوماً پایان حافظه سیاسی یک نظام نیست؛ اما تحقیر در لحظه سقوط، آن را از حافظه ملت پاک میکند.
در تاریخ، لحظه سقوط یک حکومت میتواند تعیین کند که آیا آن نظام سیاسی امکان بازگشت خواهد داشت یا نه. شکست صرف، لزوماً پایان حافظه سیاسی یک نظام نیست؛ اما تحقیر در لحظه سقوط، آن را از حافظه ملت پاک میکند.
تحقیر نوعی مرگ سمبلیک است که نه تنها مشروعیت حکومت را به پایان میرساند، بلکه امکان روایت مجدد آن را نیز از بین میبرد. تاریخ بارها نشان داده که حکومتهایی که با تحقیر فرو میریزند، دیگر شانسی برای بازگشت به قدرت ندارند، حتی اگر بقایایشان باقی بماند، حتی اگر هوادارانی داشته باشند، حتی اگر دشمنانشان مرتکب خطا شوند.
سقوط قاجار از بارزترین نمونههای این نوع از مرگ سیاسی است. خاندان قاجار، با تمام شبکه خویشاوندی گستردهاش، هرگز نتوانست پس از برچیده شدن سلطنت بهدست رضاشاه، حتی بهعنوان آلترناتیو در ذهن «مردم» باقی بماند. چرا؟ چون پایان قاجار با نوعی از بیکفایتی، تحقیر و زوال تدریجی همراه بود که نه در میدان جنگ، بلکه در کوچه و بازار ثبت شد.
ضعف در برابر استعمار، واگذاری پیاپی امتیازها، فساد ساختاری، و ناتوانی در حفظ اقتدار مرکزی، همگی تصویر قاجار را در ذهن ایرانیان چنان تحقیرآمیز ساخت که حتی دهها شاهزاده مقیم اروپا و داخل کشور نتوانستند مشروعیت ازدسترفته را بازسازی کنند.
این همان سرنوشتی است که بسیاری از حکومتهای کمونیستی اروپای شرقی نیز تجربه کردند. از آلمان شرقی و چکسلواکی گرفته تا بلغارستان و رومانی، پایان دوران کمونیسم نه از طریق جنگ، بلکه از درون، با فروپاشی حیثیتی و تحقیرشدگی در مقابل جهانیان رقم خورد.
رهبران این کشورها، نه چون قهرمان، بلکه چون دلقکهای پیر از صحنه خارج شدند. فرو ریختن دیوار برلین، نه فقط نماد اتحاد دو آلمان، بلکه تصویر جهانی از نابودی یک نظم سیاسی با خفت بود. مردمی که در خیابانها مجسمهها را پایین کشیدند، دفترهای حزب را آتش زدند و پرچمها را پاره کردند، نه تنها ساختار سیاسی را نابود کردند، بلکه روایت مشروعیت آن را نیز دفن کردند. اینگونه بود که بازگشت به آن ایدئولوژیها، حتی در قالبهای تعدیلشده و مدرنتر، امکانپذیر نشد.
با این حال، استثنایی مهم در این الگو وجود دارد: روسیه. حزب کمونیست در روسیه، هرچند قدرت مطلق را از دست داد، اما همچنان توانست در عرصه سیاسی حضور داشته باشد و در برخی انتخابات، آرای قابل توجهی بهدست آورد.
دلیل این ماندگاری، نه عملکرد اقتصادی شوروی، بلکه تصویر قدرتمند آن در ذهن روسهاست: تصویری که نه با تحقیر، بلکه با غرور گره خورده است. پیروزی در جنگ جهانی دوم، فتح برلین، و هژمونی نظامی در برابر غرب، همگی بخشی از حافظه افتخارآمیز شوروی باقی ماندهاند.
در نتیجه، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱، گرچه به از دست رفتن ساختار سیاسی انجامید، اما به تحقیر ملی نینجامید. مردم روسیه همچنان میتوانند به «دوران اقتدار» رجوع کنند، و حزب کمونیست، در غیاب آلترناتیوی قدرتمند، هنوز در برخی مناطق مشروعیت نسبی دارد. تحقیر نشدن، اگرچه مانع فروپاشی نشد، اما مانع حذف کامل نیز شد.
در مورد حکومت پهلوی نیز، وضعیتی بینابین شکل گرفت. سقوط حکومت پهلوی گرچه با بحران مشروعیت، اعتراضهای گسترده، و فرار شاه همراه شد، اما با تحقیر کامل همراه نبود. محمدرضا شاه، با وجود تمام انتقادها، کشور را در حالت جنگ داخلی کامل رها نکرد. ارتش، تا حدودی منسجم باقی ماند و چهرههای اصلی حکومت، با شکلی نیمهآبرومند از کشور خارج شدند.
مهمتر از آن، ساختار مدرن حکومت پهلوی ـ از نهادهای آموزشی و اقتصادی گرفته تا نهادهای دیوانی ـ همچنان باقی ماند و پایه جمهوری اسلامی نوپا شد.
به همین دلیل است که پس از چهار دهه، ایده بازگشت سلطنت، بهویژه در میان بخشی از جامعهی شهری، هنوز زنده است.
در همین بستر تحلیلی است که میتوان نامه اخیر یوآو گالانت، وزیر دفاع پیشین اسرائیل، به علی خامنهای را بازخوانی کرد.
این نامه، صرفاً یک بیانیه نظامی یا پیام سیاسی نبود. گالانت در این متن، کوشید تا جمهوری اسلامی را نه فقط شکستخورده، بلکه تحقیرشده نشان دهد. او با زبانی خونسرد اما گزنده، بارها بر این نکته تاکید کرد که «ما همهچیز را میدانیم»، «ما همهجا هستیم»، «ما شما را پیش از آنکه خودتان بدانید، میشناسیم».
او جمهوری اسلامی را چون ارتشی لخت و بیپناه ترسیم کرد که هیچ نقطه امنی ندارد، هیچ رازی نمیتواند حفظ کند، و هیچ برنامهای را نمیتواند کامل کند.
هدف این نامه، ایجاد ترس نبود؛ ایجاد خفت بود. اسرائیل، طبق این تحلیل، نمیخواهد جمهوری اسلامی صرفاً شکست بخورد؛ میخواهد با حقارت فروبریزد. چرا؟ چون تنها در صورت تحقیر، احتمال بازگشت آن ـ یا مشابه آن ـ بهحداقل میرسد. همانگونه که غرب، با تماشای صحنههایی از فروپاشی دیوار برلین و محاکمه چائوشسکو، توانست کمونیسم را از ذهن ملتها پاک کند، اسرائیل نیز در پی آن است که جمهوری اسلامی را نهفقط از قدرت، بلکه از حافظه تاریخی ایرانیان حذف کند.
در استراتژی گالانت، تأکید بر «فروپاشی راهبردی» ساختار نیابتی جمهوری اسلامی، از لبنان تا یمن، و «نابودی زیرساختهای هستهای» نه بهعنوان ضربههای نظامی، بلکه بهعنوان نمایشی خفتبار از ناکارآمدی ساختار امنیتی ایران ارائه میشود.
حتی جملاتی مانند «ما بیش از شما درباره خودتان میدانیم» یا «ما در بالای سر تهران پرواز کردیم» معنایی فراتر از گزارش عملیات دارند؛ آنها در پی ساختن روایت تحقیر هستند. تحقیر رهبر جمهوری اسلامی، تحقیر نیروهای مسلح حکومت، تحقیر نهادهای اطلاعاتی، و تحقیر ایدئولوژیای که ادعای «بازدارندگی» در برابر غرب داشت.
اگر این پروژه تحقیر بهطور کامل تحقق یابد ـ یعنی جمهوری اسلامی نه با شورش مردمی یا مصالحه سیاسی، بلکه با نابودی نظامی و نمایش ضعف فرو بپاشد ـ آنگاه احتمال بازسازی این نوع حکومت یا گفتمانِ «اسلام سیاسی مقاومتگرا» بهشدت کاهش مییابد.
نسلهای بعدی، بهجای دیدن چهرهای کاریزماتیک و قهرمان از جمهوری اسلامی، با چهرهای فروپاشیده، ناتوان و بیآبرو مواجه خواهند شد. و این، پایان نهایی یک ایدئولوژی است: مرگی که نه در میدان، بلکه در ذهنها رخ میدهد.
در چنین چشماندازی، آینده اسلام سیاسی در ایران به نقطه حساسی رسیده است. همانگونه که قاجار با واگذاری خفتبار جنوب ایران به بریتانیا و شمال به روسیه، برای همیشه در حافظه ایرانیان بهعنوان نماد بیعرضگی باقی ماند، جمهوری اسلامی نیز، اگر سقوطش با تحقیر همراه باشد، ممکن است برای همیشه از حافظه سیاسی ملت پاک شود. این، هدف نهایی اسرائیل است: حذف گفتمانی، نه فقط جغرافیایی.